نغمههای سرخ ماهنامهی "صدبرگ"، شماره 23 ، مهرماه 1397
دربارهی رمان اسفار سرگردانی نوشته جبارجمال غریب ترجمه رضا کریم مجاور به قلم پیام رنجبران

نغمههای سرخ دربارەی رمان اسفار سرگردانی نویسنده: جبار جمال غریب مترجم: رضا کریم مجاور نشر افراز / سال 1395 * پیام رنجبران وقتی رمان «اسفار سرگردانی» را میخوانیم دچار تناقض غریبی میشویم! چرا که این اثر به یک کابوس میماند، کابوسی که به زیباترین صورت ممکن نمایان شده؛ اما مگر میشود کابوس زیبا باشد؟ شاید همین پارادوکس موجب شود بر گذشتهی خودت مروری داشته باشی! تو را پرتاب کند در عمقِ خاطراتت. کِی بر تو چنین گذشته؟ کجا با چنین پدیدهای مواجه گشتهای؟ آیا بودهاند آنانی که زیباترین خواندهایشان اما بعدها با حفظ سمت در زیبایی به کابوسی در زندگیات مبدل شدهاند؟ زیباترین کابوس زندگیات. اما این اثر روی دیگری نیز دارد. این کتاب به یک جعبهی موسیقی یا سازی زهی میماند، چیزی بهسان چنگ یا عود که هر کدام از ارکان و عناصر داستانیاش، سیمهای این ساز را تشکیل دادهاند که با هر زخمهای بر آنها نوایی در ذهنت طنینانداز میشود که در نهایت به یک موسیقی بغضآلود شرقی میانجامد؛ میگویم جعبهی موسیقی، آخر حتی وقتی کتاب را میبندی و آن گوشه میگذاری انگار طنین امواج این موسیقی از لابهلای صفحاتش همچنان برون خاسته و به گوش میرسد. طنین موسیقیاش تمامی ندارد. «جبار جمال غریب» نویسندهی «اسفار سرگردانی» متولد سال 1961 در شهر «قلادزه» واقع در کردستان عراق است. اوایل دههی 1980 داستاننویسی را آغاز کرده و در ابتدای دههی 1990 به نوشتن نوول(رمان کوتاه) پرداخته و سپس اواسط دههی 1990 به رماننویسی روی آورده است. او در یادداشتی به مناسبت ترجمهی آثارش توسط مترجم توانمند کشورمان «رضا کریممجاور» به فارسی از تاثیر فرهنگ ایرانی بر شخصیت، اندیشه و قلمش گفته است؛ از داستانهای شاهنامه تا نویسندگانی چون جمالزاده، گلشیری، فروغ، شاملو، علی اشرف درویشیان، محمود دولتآبادی، «روح مجروح و تا مغز استخوان غمگین و انسانی» سپهری و هدایت یاد کرده است. حین مطالعه کتاب در عین استقلال و اصالت، ردی از تاثیر برخی نویسندگان نامبرده قابل مشاهده است و «جمال غریب» چه فروتنانه میگوید آنها «برای یک لحظه هم مرا ترک نکردهاند». به باور من اینجا درست نقطهای است که ادبیات مرزها را در هم میشکند و اندیشهی پرمهر نویسندگانی که برای کرامت انسان مینویسند، فارغ از هر حد و بندی دستان یکدیگر را به گرمی میفشارند. ماجرای داستان با محوریت شخصیت اصلیاش جوانی به نام «کاکو ژنیار مرادبیگ» حول دو رخداد دهشتناک تاریخی میچرخد: کشتار و نسلکشی ارمنیها یا «هولوکاست ارمنیان» توسط «تُرکان جوان عثمانی» در خلال جنگ جهانی اول- فاصلهی سالهای 1915 تا 1918- که منجر به مرگ هفتصد تا یکونیم میلیون ارمنی شد؛ همچنین «عملیات انفال» و نسلکشی کُردها که طی این عملیات هفتماهه بیش از چهارهزار روستا به فرمان «صدام» نابود شد و بالغ بر 182000 انسان بیگناه به قتل رسید. هزاران انسان که پدر، مادر، فرزند، برادر، خواهر، خاله، عمه، عمو، دوست و دلدار بودند. اما در این روایت ما بیشتر با تبعات این وقایع بر زندگی کارکتر اصلی «کاکو» مواجهایم. او فرزند زنی ارمنی است به نام «آرتوش» و پدری کُرد «ژنیار مرادبیگ» که ناگزیر سر از کشور فنلاند درآوردهاند. بمبی در گذشتهی این پدر و مادر و اسلافشان منفجر شده که همچنان ترکشهایش بر پیکرهی زندگیشان فرود میآید، حتی اگر آنسوی گیتی نشسته باشند. آنها سعی میکنند زخمهای تاریخیشان را در سینه نگاه دارند تا رنج جانکاهش به «کاکو» منتقل نشود اما بُغض گلوگیر آن دردها به شکل یک راز بر زندگی فرزند سایهای سنگین میاندازد. چیزی در رفتار پدر و به ویژه مادر هست که به مثابهی بختک گلویش را میفشارد. کاکو میخواهد از پس کشف این راز برآید. جهان داستان «اسفار سرگردانی» پر از خردهروایات عجیب است، گشتوگذاری در زمان- 1915 الی 2008- که کاکو و پیروش خواننده را با خود میبرد. در یکی از همین روایات کاکو در باغی متعلق به موسیقیدانی سحرآمیز که خود ماجرای شگفتی دارد «لابهلای برگها» ناپدید میشود، و سپس در موقعیت بعدی او در کردستان است. سیر وقایع و نحوهی بیان این رخداد به گونهای است که میتواند سفری فیزیکی در دنیای واقعی قلمداد شود، اما به باور من، آن باغ مدخلی است برای سفر در عمق ضمیر ناخودآگاه. گویی کاکو برای کشف آن راز سهمگین به عمق ضمیر ناخودآگاه پدر و مادر و البته نیاکانشان پرتاب میشود. وقتی که پای ضمیر ناخودآگاه به میان میآید سروکارمان دیگر با قصهها و نمادهای اساطیری میافتد. با جهانی اسطورهای روبرواییم که هر کدامشان از واقعهای بالاخص تاریخی جان گرفتهاند و در آن ضمیر جمعی حاضرند. حالا قصهی جذاب و گیرای «اسفار سرگردانی» که ابتدا چون پرندهای که بالهایش را به قصد پریدن تکانتکان میداد در جهانی شگرف و خیالانگیز پر میگشاید و به پرواز درمیآید. .ما بر فراز جهانی به سیر و سیاحت میپردازیم مملو از تصاویر زنده، تکاندهنده و تشبیهات فراوان شاعرانهای چون «لجههای از جنس باران»، «حکمت انجماد سنگ»، «لطافتی خدایی» و «چهرهای از جنس آب». جهانی که به سبب ارتباطش با وقایع هولناک تاریخی واژهی کلیدیاش «خون» است، انگار جویی از خون لابهلای صفحات کتاب جاری است، تا حدی که برخی اوقات حتی خود نویسنده جلوی چشمانمان از پای درمیآید و شدت احساساتش نسبت به قصه و کارکترهایش، آسمیهدل کارش را فقط به «گفتن» و توصیف میکشاند. گویی او برخی لحظات در پس شخصیتهای داستان و روایتی که بیان میکند تصاویری میبیند که آنقدر مرعوبشان میشود- و نگران از عدم انتقال حسش نسبت به آنچه میبیند به خواننده- که سراسیمه دست به تاکید و اصرار و تکرار میزند:«آرتوش کُرده» «چه نام پر رمز و راز و پر مرگ و وحشتی. نامی که همهی حرفهایش رنگ مرگ به خود گرفته...»(ص 118). در حالیکه پیشتر شیوهی «نشان دادن» ماجرای «آرتوش» توسط دفترچهای اسرارآمیز که او را به وسط معرکهی کشتار ارمنیها میبرد از بخشهای درخشان داستان است. شاید میبایست از منظر نقد بگوییم: ای کاش نویسنده احساساتش را در همهی پارهها کنترل میکرد، اما واقع اینکه برای نگارندهی این سطور شدت این عواطف انسانی فقط ستایشبرانگیز است. «اسفار سرگردانی» روایتی خواندنی است که ترجمهی چشمگیر و شایستهی «رضا کریممجاور» آنرا به نوشتاری مبدل نموده که گویی از ابتدا به زبان فارسی نگاشته شده است. این مترجم از همین نویسنده اثر دیگری نیز با عنوان «کتابی که سیمرغ شد» ترجمه نموده است. منبع: ماهنامهی "صدبرگ"، شماره 23 ، مهرماه 1397