به بهانه چاپ دوم رمان حوالی سی تیر

تحلیلی بر رمان حوالی خیابان سی تیر/ دکترسعدی جعفری استاد زبان و ادبیات فرانسه عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی مشهد
 به بهانه چاپ دوم رمان حوالی سی تیر

سایت ادبی هنری حضور

تحلیلی بر رمان حوالی خیابان سی تیر

دکترسعدی جعفری استاد زبان و ادبیات فرانسه

عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی مشهد

مقدمه

رمان حوالی خیابان سی تیر اتفاقی است نو درعرصه ی داستان نویسی معاصر ایران؛ اتفاقی که نگارنده ی این سطور را بر آن داشت تا در حد بضاعت خود و درمجال اندکی که به سبب مشغله های حرفه ای در اختیارم بود با تکیه بر دریافتهای شخصی به بررسی نکاتی از وجوه مختلف و متنوع ادبی این رمان بپردازم تا شاید بتوانم گوشه ای از تلاشها و انتخابهای نویسنده را آشکار سازم. ما براین گمانیم که این رمان دارای ساختار روایی منسجمی است و میان بخشهای مختلف آن ارتباط معناداری وجود دارد که نتیجه ی کاری اندیشیده و سنجیده می باشد. از آنجا که کشف روابط حاکم بر داستان و کارکردهای عناصر تشکیل دهنده ی آن چندان آسان نیست، تحلیل آنها می تواند برای درک بهتر و عمیق تری از آن مفید باشد. ویژگیهایی که در این مطالعه مورد بررسی قرار خواهند گرفت تکنیکهای روایی، فضا، شخصیتها، اسامی شخصیتها و سبک خواهند بود که در این متن به آنها خواهیم پرداخت.

تکنیکهای روایی :

تک گویی درونی .این داستان در قالب تک گویی های درونی چهار شخصیت روایت می شود و تقریبا دیالوگی وجود ندارد. شخصیتها سرخورده و زخم خورده از ارتباط با دیگری به تنهایی خود پناه برده ، در آن فرو می روند.نبود گفتگو میان افراد این داستان با مضمون اصلی رمان یعنی تنهایی شخصیت ها ارتباط معناداری پیدا می کند. در تشریح تک گویی درونی باید گفت که  بخش اندکی از افکار و احساسات ما به صورت کلام ابراز می شود اما قسمت بزرگتری از آن در ذهن اتفاق می افتد و به صورت بیرونی بروز پیدا نمی کند. حرفهای نگفته ی ما با دیگری بیشتر از حرفهای گفته ی ماست، چرا که دیگری،قادر به درک ما و نیازهایمان نیست و حتی می تواند مانعی باشد بر سر راه ابراز عقیده و احساس. او معمولا فهم درستی از ما و سخنانمان ندارد.اصولا گفتگو با دیگری به سوءتفاهم منجر می شود به همین دلیل ما در حضور دیگری بخشی از خود و کلام خود را پنهان و سانسور و یا سکوت اختیار می کنیم اما در غیاب دیگری همه ی موانع برداشته می شوند؛ آزادانه و بی هیچ سانسوری با خود سخن می گوییم و در واقع در صادقانه ترین حالت خود به سر می بریم. بنابراین خواننده،این فرصت را خواهد داشت تا منِ واقعی شخصیتها را در این حالت حدیث نفس و گفتگو با خویشتن در خلوت خود ببیند و بشناسد.بخشی از این تک گویها نتیجه تاثیرات مثبت یا منفی رفتار و گفتار دیگران بر شخصیتهاست، بخشی مرور آنچه گذشته و بخشی دیگر بیان آرزوهای ایشان است. شاید بتوان گفت اولین رمانی که در آن به طور جدی از این شیوه در روایت داستان استفاده شده است، رمان ارزشمند سنگ صبور اثر صادق چوبک بود.

انتخاب راویهای متعدد. چهار راوی بدین ترتیب به روایت داستان خویش می پردازند : میترا- کتایون- محسن- میترا- تهمینه ملکوتی- کتایون- میترا- محسن- میترا- کتایون- میترا- کتایون- محسن- تهمینه ملکوتی- کتایون- محسن- میترا. نکته ی جالب توجه اینجاست که تعداد فصلهای روایت شده با نحوه ی چیدمان راویها ارتباط معناداری دارند : بدان معنی که راوی اول (میترا) شش بار، راوی دوم (کتایون) پنج بار، راوی سوم (محسن) چهار بار و راوی چهارم (تهمینه) دوبار روایت را برعهده می گیرند. تعداد روایتها را می توان به این صورت نشان داد : ۶، ۵، ۴، ۲ .

میترا شش بارعهده دار روایت می شود و از این جهت که بیشترین حجم روایت را به خود اختصاص می دهد در جایگاه شخصیت اصلی داستان قرار می گیرد؛ ضمن اینکه عشق میان او و محسن -تنها راوی مرد این داستان- به عنوان مضمون اصلی شاید این گمان را تقویت می کند.البته­عنوان کتاب را هم نباید از نظر دور داشت که به خیابان محل زندگی محسن اشاره دارد.

کتایون که پنج بار به روایت می پردازد، دوست و همکار میتراست.

محسن چهار بار، روایتگر داستان خویش است. به نظر می رسد که او همسر سابق راوی دیگر داستان یعنی تهمینه است. ارتباط محسن با میترا، تهمینه، نسرین و سایر شخصیتهای این داستان از او شخصیت دوم اصلی داستان را می سازد.

تهمینه دوبار راوی داستان خویش می شود، او ما را به شک می اندازد که آیا همسر محسن بوده یا خیر. تهمینه،کارمند جدید شرکتی است که میترا و سایر شخصیتهای اصلی زن داستان در آن به کار مشغول هستند.

انتخاب راوی های متعدد نیز در رمان سنگ صبور دیده می شود.البته در رمان حوالی … ۴ راوی و در سنگ صبور ۵ راوی قصه ی خویش را بازگو می کنند.

منظر دید درونی.هر چهار راوی به روایت زندگی خویش با اول شخص مفرد می پردازند. بنابراین منظر دید درونی که قدرت نفوذ چندانی در دیگران ندارد، مورد استفاده قرار می گیرد. گاهی خواننده بیشتر از راوی می داند چون در تک گویی درونی، یکی از شخصیتها از موضوعی در باره ی شخصیت دیگری خبردار می شود که خود شخصیت در تک گویی درونی خویش از آن بی خبر است. به عنوان مثال می توان به خبر تعدیل شدن میترا اشاره کرد که کتایون در دو فصل مانده به آخرِ داستان از آن صحبت می کند اما خود میترا در فصل پایانی هنوز از آن خبر ندارد. به همین نسبت گاه ترتیب زمانی رخدادها رعایت نمی شود و پیشرفت در زمان روایت، سبب پسرفت در زمان داستان می شود. همانطور که گفتیم در تک گویی های هر راوی،شخصیتهای دیگر حضور دارند و این مساله به خواننده اجازه می دهد تا با داشتن تصویری که یک راوی از خود ارایه می دهد به تصویر یا تصاویر دیگری از این راوی دست یابد و این گاهی سبب ایجاد تصاویر مختلف و گاهی متضاد از یک شخصیت می شود. برای مثال محسن در روایت خود انسانی درمانده است که به دنبال پیدا کردن خویشتن خویش است و خواننده با او ابراز همدردی می کند اما در روایت میترا استاد است و دانا و قابل احترام و اعتماد و عشق ورزی و در روایت تهمینه، محسن بنظر مردی است وظیفه نشناس که خانواده اش را ترک کرده و از زیر بار مسئولیت اداره ی خانواده اش شانه خالی کرده و بیشتر قابل نفرت است.

تعلیق. با استفاده از تکنیک تعلیق، کشف رابطه ی میان شخصیتها به سرعت و به آسانی انجام نمی شود و این بر جذابیت داستان پس از کشف ارتباط می افزاید. خواننده به دلیل نبود اطلاعات، ابتدا در مورد ارتباط بین راویها و شخصیتها برای مثال میان میترا و کتایون، میترا و تهمینه، تهمینه و محسن، میترا و محسن، نسرین و محسن، محسن و فریدون هیچ حدسی نمی زند و به نوعی در بی خبری نگه داشته می شود. این سردرگمی و بلاتکلیفی خواننده نسبت به شخصیتها وی را برای خواندن داستان به منظور کشف رابطه ی معماگونه ی میان آنها ترغیب می کند. او مشتاقانه خوانش خود را ادامه می دهد و درمی یابد که هرچه در داستان به پیش می رود قطعات گم شده ی پازل پرسوناژها کامل تر می شود و در نهایت رازگشایی از این معما وی را بر سر ذوق می آورد.

بازگشت به گذشته. با انجام فلش بک های متعدد شخصیت-راوی سرگذشت خود را روایت می کند، این فلش بک ها تابع نظم زمانی نیستند و همیشه هم اطلاعات چندانی به خواننده نمی دهند به عنوان مثال موضوع دوستی میترا با سروش چندان مورد بررسی قرار نمی گیرد. باید یادآور شد زمانِ روایت،حال است اما بخش قابل توجهی از زمان حال راویها در گذشته و به مرور رخدادهای گذشته می گذرد. راوی با رفت آمدهای متوالی بین حال و گذشته ی خود، آشفتگی ذهن خود را آشکار می کند. خاطرات و افکاری متعلق به گذشته ی دور و نزدیک به طور متوالی بی هیچ ترتیبی ذهن راوی را تسخیر می کنند.

باید اذعان داشت که تکنیکهای روایی انتخاب شده در اثر در ارتباط معنی داری با یکدیگر و در خدمت مضامین اصلی داستان و شخصیت پردازیها قرار دارند.شخصیتهایی ناامید از دیگران که به تنهایی خود پناه می برند و با خود به مرور رخدادهای گذشته می پردازند. تزریق اندک اندک اطلاعات نیز کنجکاوی خواننده را برانگیخته و او را برای دنبال کردن داستان تشویق می کند.

فضا . اما شاید بتوان گفت یکی از عناصر کلیدی در این رمان فضا و کاربرد آن است. منظور از فضا، مکانی است که شخصیت در آن قرار می گیرد و از آن تاثیر می پذیرد و این مکان ها شامل فضاهای بسته مانند خانه، شرکت، کافه و فضاهای باز مثل خیابان و سایر فضاهای شهری و چشم اندازهای طبیعی می باشد. اینگونه به نظر می رسد که نویسنده نسبت به فضاهای انتخاب شده برای داستانش نگاه خاصی داشته وحتی انتخاب اسامی خیابانها؛ارتباط آنها با یکدیگر؛ موقعیت شان در شهر و پیشینه ی معنایی شان دارای اهمیت ویژه ای بوده است. با این حال توصیف اماکن چندان دقیق نیست و معمولا به ذکر کلیات بسنده می شود. تصویر سازی یا عکس برداری صورت نمی گیرد. مکان،روی شخصیتها تاثیر می گذارد آنها را نگران می کند و یا به ذوق می آورد، امنیت می دهد یا می ترساند. به خصوص برای میترا : “از سیدخندان خوشش نمی آید، جای بی هویتی است. خیابان سهروردی تبدیل به ورطه ی هولناکی می شود”. (ص.۲۹-۳۰) خانه ی میترا شلوغ است و محل مشاجرات پدرومادرش و یا دخالتهای آنان است. شرکت به زندان کوچکی می ماند و اتاق کار به محبس. شرکت و خانه کسالت بار می شوند. خانه ی محسن به عنوان عامل کمکی در جلب اعتماد میترا به صاحبخانه عمل می کند :”بخشی از شناخت و اعتماد من با آمدن و دیدن این خانه به دست آمده بود.” (ص.۷۵) اما در مورد کافه اوضاع فرق می کند، کافه احساس صمیمیت، خوشحالی و امنیت می دهد.میترا در جای دیگری می گوید:” فضای کافه ،مطبوع و صمیمی است” (ص.۱۳) ودر جایی دیگر : “در کافه حالم چقدر خوب است ” (ص.۳۶) و بازهم : ” کافه غار من شده است. در آنجا زندگی می کنم. … چه خوب شد که خام نشدم و فقط برای داشتن یک سقف با کسی ازدواج نکردم. برای همین است که جز کافه جایی را ندارم که در آن آسوده بنشینم و امر و نهی و سرکوفت نشنوم. (ص.۵۸) در ضمن کافه مکانی است که ذوق نویسندگی میترا را که مدتهاست درگیر آن می باشد بیدار می کند : ” در مغازه مادام هلن نوشتن، حال دیگری دارد.” (ص.۵۸) و یا : “شاید این نوشتن را مدیون کافه تماشا باشم که فضای آنجا مجال نوشتن را بعد از مدتها به من داد.” (ص.۷۶) از میان فضاهای باز چشم اندازهای طبیعی،میترا را به وجد می آورند : “صدای کلاغ ها، رنگ و بوی درخت های کاج وآسمان گرفته ی ابری امروز را چقدر دوست دارم و بوی ابرها و کاجها و این محله قدیمی.” (ص.۵۴) میترا به سه فضای بسته جذب می شود : ا- کافه تماشا مکانی که محسن در جلسات آن حضور پیدا می کند ۲- کافه ی مادام هلن که روبروی خانه ی محسن قرار دارد ۳- خانه ی محسن.

میترا به فضاهای تاریک-روشن علاقمند است : “ایستاده ام در وسط حمام قدیمی نموری که بخار گرفته..هیچ چیزی دیده نمی شود همه جا با نور محو و بخار پر شده…دریچه ای روی طاق ضربی می بینم…شاید هم تمامش رویایی بیشتر نبوده. چه خوب است جایی را داشته باشی که ردی از آشنایی برایت نداشته باشد.(ص.۳۴) و یا : “نزدیک کلیسای ارامنه، مغازه کوچک نیمه روشن نیمه تاریکی دیدم جایی مثل یک کافه یا خرت و پرت فروشی …دلم خواست داخل شویم.” (ص.۵۴) اما در عین حال فضای تاریک برای او بسیار نگران کننده است :” او بزرگترین اتاق آن خانه را به من نشان داد که جایی بود مثلا خلا͛.. جایی میان کهکشان ها در سیاهی و اضطراب وهراس.” (ص.۷۵) فضاهای سایه روشن مورد علاقه ی میترا که به او آرامش می داد که شاید انعکاس تصویر قلبی اندوهگین و خالی از نور و حرارت عشق باشد که هنوز اندک بارقه ی امیدی در آن می درخشد که شاید تصویری باشد از جدال نور و ظلمت، خیر وشر، در انتهای داستان کاملا تغییر می کنند و جای خود را به فضاهای روشن می دهند و نوید بخش بازگشت نور و پیروزی عشق بر نومیدی هستند : ” نمی شود گفت دیگر ترسی در من نیست اما انگار در من آشتی با صبح حس می شود. با خورشید و نور که من را در آخرین روزهای سال به شکل خوشایندی به جان خودم انداخته است : (ص.۱۴۶) گذر شخصیت از روزهای ابری و بارانی پاییزی به سوی خورشید بیانگر تحولی درونی است از نیستی به هستی از اندوه به شور و شادی واین تولد دوباره ی شخصیت در واپسین روزهای زمستان و در آستانه ی زایش دوباره ی طبیعت در فصل بهار اتفاق می افتد. فضای درونی آکنده از نور می شود و شخصیت را فضای بیرونی، به اوج ، به آسمان هدایت می کند : “سالن بزرگ در نگاهم از شدت نور منفجر می شود. به جای تمام دیوارها شیشه گذاشته اند… ایستاده م در نهایت روشنایی و انگار با آسمان یکی شده م.” (ص.۱۴۷) کاربرد واژگانی چون “منفجر، شیشه” ، “نهایت روشنایی” و “آسمان” دلالت بر این تحول عظیم دارند که وجود شخصیت را در بر گرفته است. طبیعت (چشم انداز بیرونی) در هماهنگی با حال شخصیت (چشم انداز درونی) قرار می گیرد و نوید روزهای خوب را می دهد :” باد بوی نوروز می دهد، بوی تازگی و روشنی روزهای نوروز. “(ص. ۱۴۷)

برای محسن معدن،نگران کننده ،حمام،آرامش دهنده خانه ی منوچهر در آلمان،محل امن، طبیعت،آرامش بخش، خانه ی زناشویی دلیل منت گذاشتن همسرش، شهرستان و محله های قدیمی کوچک با آسمانی کوتاه معرفی می شود.

مسیر حرکت میترا از تجریش به شریعتی، سید خندان، آنگاه به سهروردی سپس باز هم به سمت شریعتی و بالاخره به خیابان سی تیر یادآور سفری است که گویی در طی آن شخصیت داستان از محضر علما و حکما کسب فیض می کند و در پایان سفر بلوغ و شکوفایی شخصیت اتفاق می افتد (البته نباید فراموش کرد که سید خندان باعث نگرانی و سهروردی سبب ترس شخصیت می شود.) مسیر تقریبا مستقیم است با اندک انحرافی از انتهای شریعتی تا جمهوری و رو به پایین. حرکت میترا از شمال شهر، تجریش یکی از ییلاقات قدیم تهران و محله ی بالا ی شهر کنونی واقع در شمالی ترین نقطه ی شهر به سمت جنوب شهر، خیابان سی تیر و یافتن عشق و آرامش در این محله ی مرکزی، اصیل و تاریخی تهران می تواند بیانی نمادین باشد از گذر از بالا به پایین، از مدرنیته به سنت، از حال به گذشته (فلش بک)، بازگشت به اصل خویش، سفری به مرکز وجودی خود برای بازیابی خویشتن خویش. چیزی که محسن نیز به دنبال آن می گردد.

ویژگیهای خیابان سی تیر . این خیابان معروف به خیابان ادیان است زیرا در آن آتشکده، کلیسا و کنیسه وجود دارد یعنی مکانی برای همزیستی مسالمت آمیز پیروان ادیان الهی است . این خیابان قیامی به خود دیده است در ۳۰ تیر ۱۳۳۱ به دعوت آیت الله کاشانی به منظور سرنگونی دولت قوام : مکانی برای شکل گیری تغییرات بنیادین.مکانی انقلابی که

در ابتدای این خیابان،موزه ی ایران باستان و در انتهای آن موزه آبگینه در خانه قوام السلطنه قرار دارد : مکانی امن برای نگهداری یادگارهایی از دوره های مختلف تاریخ ایران، برای ورود به گذشته و مشاهده ی آن.

به سبب واقع شدن منزل قوام در این خیابان نام سابق آن قوام بوده است : مکانی حکومتی که یک سر این خیابان به خیابان جمهوری و سر دیگر آن به خیابان امام خمینی می رسد : مکانی برای یادآوری رهبر انقلاب اسلامی و دستاورد وی حکومت جمهوری اسلامی. بنابراین مکانی دینی و انقلابی محسوب می شود.

اخیرا این خیابان، سنگفرش و تبدیل به استریت فود تهران شده است و یکی از جاذبه های توریستی پایتخت می باشد : مکانی برای جذب جوانان، هنرمندان وگردشگران بنابراین مکانی فرهنگی نیز محسوب می شود.

خیابان سی تیر مکانی خاص و منحصر به فرد با هویتهای متفاوت و گاه متضاد دینی، انقلابی، تاریخی، فرهنگی و حکومتی است. پس مکانی بسیار قدرتمند و تاثیر گذار بوده است. در واقع این خیابان،محل حضور انواع مختلفی از هسته های قدرت با نیروهای جاذبه ای بسیار زیاد بوده که گروههای مختلفی را به خود جذب کرده و در خود نگه می دارد. همان جایی است که میترا را به سوی خود فراخوانده است، پایانی بر سفر از شمال به جنوب میترا، مقصد طی طریق وی، آخرین مقصد، مکانی برای شروعی دوباره، انقلابی دوباره، مکانی برای امیدوار شدن، عاشق شدن و رهایی از چنگال اندوه، ناامیدی و تنهایی.

و اما آخرین نکته در باره ی اهمیت خیابان سی تیر حضور این مکان در عنوان رمان است :”حوالی خیابان سی تیر” و چنین به نظر می رسد که برای نویسنده نیز این خیابان چندان حایز اهمیت بوده که ترجیح داده عنوان کتابش را به آن اختصاص دهد.

سفر محسن بسیارمحسوس و به صورت جابجایی چند هزار کیلومتری در جغرافیا و رفتن از آسیا به اروپا اتفاق می افتد. سفری دراز و اقامتی طولانی در بیرون به منظور داشتن مجالی برای سفری به درون و یافتن خویش. هم در مورد میترا و هم در مورد محسن نقش فضا-مکان در تحول شخصیت انکار ناپذیر است.

شخصیتها . شخصیتهای اصلی یا در واقع همان ۴ راوی، در طول داستان،مسیری را طی می کنند که منجر به بروز اتفاقات یا بهتر بگوییم تحولاتی در شخصیت و زندگی آنان می شود. در این بخش سعی شده این مسیر و تغییر و تحول شخصیتها مورد بررسی قرار گیرد. شخصیتها به ترتیب ظهورشان در داستان چیده شده اند.

میترا : تجربه ی تلخ جدایی از سروش او را به انزوا سوق داده است. او تنهاست و از این تنهایی رنج می برد. با اینکه با خانوده اش زندگی می کند اما تنهاست وخانواده درمانی برای درد تنهایی او نیست.از نظر او سخن گفتن با دیگران بیشتر باعث نومیدی و آسیب می شود : “سکوت انگار تنها چاره کار است ” (ص.۸). او معتقد به “نبود زبان و نگاه مشترک” (ص.۱۱) است و همین موضوع سبب شده که علاقه ی چندانی به بودن در جمع دوستان، همکاران و به خصوص خانواده نداشته باشد و از هم کلام شدن با ایشان تا حد ممکن پرهیز کند. البته هر قدر که سخن گفتن در جمع آشنایان عبث و آزاردهنده است، صحبت کردن در جمعی ناشناس بی ضرر و حتی مفید هم هست و راهی است برای خلاصی از افکار آزار دهنده.(ص.۴۰) زندگی این شخصیت تکراری شده و نیاز به تغییر به شدت احساس می شود : “چقدر سخت است آدم تمام عمرش در یک شهر، یک محله و یک خانه سپری شده باشد… من به اتفاقهای تازه احتیاج دارم. ” (ص.۱۲)

ریتم زندگی میترا خلاصه می شود به خانه- شرکت- خانه، و این یکنواختی کسالت بار است : “زمان برایم ثابت و بی تغییر پیش می رود” (ص.۱۳) خانه،محل امن و آرامی نیست : “صبح های جمعه دوست دارم در خانه نباشم.” (ص.۵۳) حضور پدر و مادر، دخالتهای ایشان و حضور فامیل،مخل آسایش است و او ترجیح می دهد در اتاقش خود را محبوس کند : “ترجیح می دهم در سکوت و آرامش اتاقم یخ بزنم تا مدام صدای تلویزیون و تلفن و بگومگوهای تمام نشدنی مامان و بابا را بشنوم که سر هر چیز کوچک غرولند می کنند.” (ص.۱۲) در شرکت نیز اوضاع چندان بهتر نیست :” برای فرار از شرکت، از این منی که من نبودم، از اتاق تنگی که خفه م می کرد و فضایی که ثانیه ای در آن امنیت نداشتم. “(ص. ۳۳) حضور دیگری سنگین است و آزار دهنده، ترجیح میترا ایجاد کمترین ارتباط کلامی و حتی چشمی با همکارش است: ” چه خوب است جایی را داشته باشی که ردی از آشنایی برایت نداشته باشد.” (ص.۳۴) راه نجاتی که میترا برای خود می یابد نوشتن است : ” حالا که می توانم بنویسم خوشبختم” (ص.۱۴) او سرشار از ناگفته هاست، نیاز به گفتن دارد، گفتن از خود به دیگری، از آنجا که هم زبان و همراهی یافت می نشود ناگزیر برای خود می گوید، به خود،روی می کند، خودی که بر خلاف دیگری همیشه با او هست و تنهایش نمی گذارد. بهترین مکان برای نوشتن هم کافه است : “کافه جای خوشایند و دلچسبی بود.” (ص.۳۰) درد میترا تنهایی است و در جستجوی عشق برای رهانیدن خود از این تنهایی است، عشق به او امید می دهد : “همیشه به امید عشق سر کرده ام.” (ص.۳۶) خصیصه ی بارز میترا این است که برخلاف تجربه ی یک شکست عشقی اعتقادش را به عشق از دست نداده زیرا می داند که این تنها عشق است که می تواند شور زندگی را در او دوباره ایجاد کند، نیمه ی گم شده اش را به او باز گرداند : “اما من بعد از کابوس ها و سر خوردگی ها، با کورسوی انتظارم هنوز به دنبال پیدا کردن بند پاره دیگری هستم برای بستن به نیمه وجودم. ” (ص.۳۶) جسارت میترا در زیر پا گذاشتن کلیشه ها و محکوم نکردن و مقصر جلوه ندادن مردی که در یک سوی این رابطه قرار دارد، بر حسب عادت معمول، و اعتقاد به عشق و جستجوی مجدد آن و دل سپردن به آن علیرغم همه ی ناکامی ها و سرخوردگی های گذشته، در کنار علاقه به نویسندگی و شجاعت ورود به فضاهای تاریک، قابل توجه است و این ظن را که او بیشتر نماینده آرای نویسنده می باشد تقویت می کند. یکی دیگر از ویژگیهای بارز میترا،قضاوت منصفانه و صداقت با خویش است به عنوان مثال او درباره پایان رابطه ی دوستی اش با سروش،جانب اعتدال را رعایت می کند و خود را به اندازه ی سروش مسئول آن اتفاق می داند. در صفحه ی ۳۶ در این باره می نویسد : “کسی مقصر نیست” و در صفحه ی ۳۷ : “شاید او بیش از من دروغ نگفته بود”.

او عاشق ادبیات است : “همه عمرم از شنبه ها بیزار بودم، جز در دوره دانشگاه که ادبیات می خواندم..” (ص.۵۹) البته او گاه در مورد عشق دچار تردید نیز می شود : ” گاه شاید ایستادن و نگریستن و دل نبستن،تنها شیوه زیستن در این دنیا باشد. ” (ص.۹۳) اما در نهایت اعتقادش به عشق بیش از تردیدش است و در مقابل آن تسلیم می شود : ” فکر کردم بدون عمر شریف بدون حس گرمایش بدون عطرش بدون نگاهش نمی توانم نفس بکشم. (ص.۱۰۰) او نمی خواهد و نمی گذارد که تردید و بی اعتمادی،فرصت دوباره عاشق شدن را از او بگیرد زیرا من به کمی اشتیاق کمی عشق کمی جسارت یا شاید کمی اعتماد به نفس احتیاج داشتم. بگذارهرچیز به شکل خودش پیش برود بدون اصرار یا فرضیات من ( ص۱۴۶) میترا از اسارت زندگی در گذشته و اندوه آن می رهد و به جای نگران بودن از اتفاق ناخوشایندی که ممکن است در آینده رخ دهد تصمیم می گیرد که در زمان حال زندگی کند.

میترا روحیه ای حساس و ذهنی خلاق و دغدغه ی نویسندگی دارد اما درگیری های ذهنی اش، نوشتن را به تاخیر می اندازد. از این نظر کمی به شخصیت زن داستان کوتاه خرگوش و گوجه فرنگی اثر زویا پیرزاد می ماند که می خواهد داستان بنویسد اما روزمرگیهای زندگی زناشویی و وظایف همسری و مادری اجازه ی این کار را به او نمی دهد. میترا اما طغیانگر و ماجراجوست و از خانه بیرون می زند و به اکتشافاتی نائل می آید. بالاخره آغاز به نوشتن می کند هر چند در داستان آن را به پایان نمی رساند. شاید چون برای او نوشتن راهی است به سوی رها شدن از اسارت در ناکامی ها، سرخوردگی ها، اشتباهات خود و قضاوتهای نادرست دیگران و زمانی که این اسارت به سرآید و شخص به رهایی و آزادی دست یابد دیگر نیازی به نوشتن نباشد. میترا مثل کتایون و محسن در مقابل نظرات والدینش قیام می کند و بسان خاله سوسکه از خانه بیرون می زند و بدون اعتنا به نظر پدر و مادر مرد رویاهایش را خودش انتخاب می کند آن هم در خیابان. سرگذشت میترا پایان خوشی دارد.

کتایون : از میان دوستان میترا شاید بتوان او را به عنوان نمونه ای از یک دوست خوب معرفی کرد. کسی که سرش به کار خودش است. علاقه ای به سرک کشیدن در زندگی خصوصی دوستانش و بد گویی کردن پشت سر آنها ندارد. کتایون شهرستانی است اما ترجیح می دهد با حقوقی که از شرکت می گیرد در یک اتاق در تهران دور از پدر و مادرش زندگی کند تا از دست دخالتهای آنان در امان باشد. او به این نتیجه رسیده است که نمی تواند روی همراهی و پشتیبانی نسرین حساب کند و حتی ترجیح می دهد از موضوع شرکت در آزمون دکترا با کسی سخنی نگوید. او نیز به نوعی سرخوردگی از رفاقت رسیده است. در مورد نسرین که زمانی گمان می کرد بهترین دوستش باشد می نویسد : “چه نیازی به این حقوقا داره.. می دونم دنبال وقت پرکردن و فان می گرده، اون هم با روحیه اجتماعیی که اون داره. توی شرکت کلی دوست و آشنا داره. مدل رفاقتش اینجوریه که روزتولد همه رو در میاره.” (ص.۱۸)

کتایون سودای ادامه ی تحصیل و استادی و تدریس در دانشگاه را در سر دارد و خوشبختی خود را در آن می بیند : “من دارم کم کم به این نتیجه می رسم که باید ثبت نام کنم اما بی سروصدا. مسئول کار خودم باشم. توی این شرکت…باید درس بخونم دکترام رو بگیرم و برم دانشگاه مدرس بشم.” (ص.۱۹) و پس از چند بار تلاش نافرجام در پایان داستان در آزمون دکترا پذیرفته می شود و آرزوی دیرینه اش محقق می شود. کتایون نیز مثل میترا از تکراری شدن زندگی اش رنج می برد و امید چندانی به آینده ندارد : “امثال من که کل زندگیشون فقط تکرار یه روزه : روز مبادا” (ص.۵۰) و بودن با خویش را بر وقت گذراندن با دیگری ترجیح می دهد : “عاشق موندن تو خونه هستم.” (ص.۵۱) او نیز همچون میترا ازجملات فهرست وار استفاده می کند که می تواند نشان از انباشت ذهنی او باشد. و نکته ی دیگر علاقه ی او به نویسندگی است : “شاید یه روز خاطراتم را بنویسم.” (ص.۹۱) در اینجا نیز باز با شخصیتی روبرو هستیم که به نوشتن علاقه دارد اما هنوز از انگیزه ی کافی برای این کار برخوردار نیست. کتایون حال و روز خوشی ندارد و مدتی است که به عبث بودن معاشرت با دوستانش پی برده است : “نسرین که رفت پریدم توی حموم. خسته و پریشون بودم.” (ص.۱۰۳) بی قرار است و دیگر تاب تحمل خودخواهی و منفعت طلبی دیگران را ندارد. چاره ی کار را تنها در ادامه تحصیل و دور شدن از آدمهایی که می شناسد می بینید : “ای خدا. واقعا به انزجار رسیدم از این حرفا…فقط می دونم باید درس بخونم برای فرار از این آدما.” (ص.۱۰۵) او یک بار دیگر نیز دست به چنین کاری زده بود، یک بار دیگر نیز از آدمهای دوروبرش فرار کرده بود تا از دست آنها در امان باشد و اکنون دوباره قصد فرار از دیگران را دارد : “اون زمان از فضولی خانواده در هر انتخابم، تعیین تکلیف کردنشون، وسواس های بابا و سرکوفت زدن هاش بدم می اومد و فرار کردم.” (ص.۱۰۵) کتایون در نوع نگاهش به خانواده به میترا شباهت دارد و البته خود او بهتر می داند که فرار،راه حل نیست، چرا که همه شبیه هم هستند و همین که انسان در جمعی قرار بگیرد مشکل شروع می شود : “باز کار می کنی با یه عده رفیق و همکار میشی، باز دروغ و فریب، بازی می خوری و تا بیای بفهمی پرت شدی یه گوشه.” (ص.۱۲۳) متاسفانه امید رشد اخلاقی با گذر زمان به یاس تبدیل می شود. انسان در گذر عمر نه تنها رو به رشد نیست بلکه در رذایل قویتر و راسخ تر می شود : “انگار ما هر قدر از دوره جوونی مون دورتر میشیم مفلوک تر میشیم و بیشتر سقوط می کنیم. این همون نسرین دوران دانشجویی نبود.” (ص.۱۲۶)

آنچه که روایت کتایون را از دیگر روایتها متمایز می کند استفاده وسیع از زبان گفتاری است : “نوشتم براش : می آم ” (ص.۱۷) هر بار که او روایت می کند زبان به صورت گفتاری نوشته می شود و این تنها خاص اوست. از آنجا که او کم حاشیه ترین و ساده ترین شخصیت در حلقه ی دوستان همکار (کتایون، مریم، میترا، نسرین) است شاید بتوان این شباهت میان حدیث نفس یا اندیشه ای که در ذهن در بستر زبان تولید می شود و زبان نوشتاری را ناشی از صداقت هر چه بیشترشخصیت در خلوت خود دانست. واقعیت این است که ما به زبان رسمی یا کتابی نمی اندیشیم و اگر بنا باشد که تک گویی های درونی شخصیت نگاشته شود، مناسب ترین گزینه زبان گفتاری است. شاید هم این تفاوت آشکار در زبان،نتیجه ی شباهت میان نویسنده و کتایون است. کتایونی که کارشناس ارشد ادبیات انگلیسی خواننده و راه ادامه تحصیل و تدریس را برای خود برگزیده است. داستان کتایون همچون داستان میترا پایان خوشی دارد.

محسن : تنها شخصیت اصلی مرد داستان است که از همسرش جدا شده است.وی قبلا مهندس سابق معدن و عکاس بود و اکنون استادی است با نام هنری فریدون. نامی که می تواند به استحاله ی شخصیت وی پس از سالها اقامت در خارج اشاره داشته باشد و البته یک نام سومی هم دارد که میترا پس از اولین ملاقاتش در کافه ای به او می دهد : “مرد شال کهربایی کافه شبیه عمر شریف بود در فیلم دکتر ‍‍ژیواگو” (ص.۶۲). محسن که تجربه ی یک شکست در زندگی زناشویی را دارد در زندگی تنهاست. کار در معدن و کاویدن در اعماق زمین ، او را به سمت فرو رفتن در اعماق وجود خود برای کشف آنچه که هست و آنچه که می خواهد باشد رهنمون می کند : ” معدن ، من را به انتهای خودم برد.” (ص.۱۱۷)

او سرخورده از زندگی زناشویی با آن وداع و جلای وطن می کند و به خانه ی دوست هنرمند نقاشش در آلمان پناه می برد. خانه ای دور از شهر با چشم اندازهای طبیعی : “خانه منوچهر جایی بیرون از شهر بود، جایی نزدیک بیشه ای بزرگ.” (ص.۶۶) منوچهر یک وجه مشترک با محسن و تا اندازه ای با سایر شخصیتهای اصلی این رمان دارد و آن هم تنهایی است. وضعیت او اما بر عکس محسن است : “یک شب تعریف کرد چند سال پیش…زمانی که در آتلیه مشغول کار بوده زنش دست پسرشان را گرفته و بی خبر از خانه رفته بود.” (ص.۶۸) این محسن بود که قید همسر وفرزند خود را زد و رفت اما منوچهر ماند و همسرو فرزندش ترکش کردند.

در طول شش سال زندگی در آلمان از علاقه ی خود به عکاسی اطمینان می یابد و تصمیم می گیرد که در این حرفه به فعالیت بپردازد. سفر محسن و در واقع فرار او از زندگی زناشویی اش (او نیز مثل کتایون فرار می کند) بی نتیجه نبوده و البته پس از بازگشت تغییرات تثبیت می شوند : “در این چهار پنج ماه برگشتنم، کم کم دارم خودم را پیدا می کنم.” (ص.۲۳) یکی از مشکلات محسن این بوده که در بسیاری از موارد تحت تاثیر عقاید مادرش بود؛مادری که گاه برای او و به جای او تصمیم می گیرد. او رشته ای را برای تحصیل انتخاب می کند که مورد علاقه و توصیه ی مادرش است و همین عدم احساس حضور خود باعث نارضایتی او می شود : “از همان اول می خواستم تغییر رشته بدهم.” (ص.۲۳) که البته نمی دهد و مهندس معدن می شود و همچنان ناراضی از انتخاب مادر به شغلش علاقه ای ندارد : ” اما تناقض اینجاست که من معدن را دوست نداشتم.” (ص.۶۶) مادری که به انتخاب فرزندش احترام نمی گذارد و مثل بقیه سرزنشش می کند : همه من را سرزنش کردند، اول از همه مادرم با نگاههایش و با عادتهایش تمام زندگیم را بر سرم می کوبید.” (ص.۱۲۷) محسن در دوره ای از زندگی به خاطر تن دادن به خواسته ها و انتخاب ها و ارائه ندادن فردیتی مستقل، نمونه ای از مردانی است که رولان بارت نام کاسترا (castra) را بر آنها نهاده است. مردانی که تسلیم بی چون و چرای اراده ی زنان و در واقع فاقد قدرت و اراده یک مرد هستند. نگاه محسن وسعت دارد و شبیه به نگاه میترا و کتایون است و گاهی نتیجه ی آن ارائه ی سیاهه ای از کلمات است که البته می تواند دلیلی باشد بر درگیری و تراکم ذهنی وی. محسن که برای یافتن خود گم شده اش در جغرافیا جابجا شده و از دیگرانی که فرصت این کشف را از او می گرفتند فاصله می گیرد در جستجویش نکته ای را درک می کند “دیدم فقط با حرف زدن می توانم به خودم دست پیدا کنم. با حرفهایی بدون مهار و اختیار و انتخاب. بدون حذف یا ترس .” (ص.۶۹) تنها راه دستیابی به خویش، گوش سپردن به آن است بدون ملاحظات معمول و بدون سانسور. در جای دیگری می گوید : “تنها راه رسیدن به درمان، حرف زدن است، اعتراف کردن به آنچه از خودت احساس و درک می کنی. “(ص.۱۱۵) در صداقت با خویشتن خویش است که انسان به شناخت و درک بهتری از خود می رسد. محسن در مورد رها کردن خانواده اش می گوید : “من بلد نبودم عاشقی کنم، پدری کنم، خود را پیدا کنم. برای همین رفتم. رفتم تا با خودم تنها باشم. رفتم تا با خودم صادق باشم.”(ص.۱۲۸) وقتی خود را از قید و بندهای کلامی رها می کنی و به دست جریان سیال ذهن می سپری، همانی که سوررئالیستها به آن نوشتار اتوماتیک می گویند و نشانه های از آن به کرات در طول اثر مشاهده می شود، امکان دسترسی به آن حقیقت ناب، من واقعی و ناخودآگاه مهیا می شود. تاکید محسن بر ارائه تصویری واقعی از خود به عنوان تنها راه علاج در تکرار این موضوع برای بار سوم کاملا مشهود است : “اعتراف به آنچه هستی و بوده یی، تنها راه نجات است برای گذر کردن از گذشته وگرنه گذشته را مدام تکرار خواهی کرد.” (ص.۱۳۳) و این اهمیت انتخاب شیوه ی تک گویی درونی توسط نویسنده را به خوبی نمایان می سازد. محسن نیز تنهاست و از این تنهایی رنج می برد و آشنایی با میترا سبب می شود تا او به تجربه ی جدیدی از آن حسی که مدتها گمش کرده بود دست یابد. او کسی را یافته بود که هم شبیه خودش بود و هم به او آرامش می داد : “میترا … شبیه به من بود و من کمتر این شباهت و آرامش را با زن دیگری تجربه کرده بودم.” (ص.۱۱۶) نقاط مشترک میان او و میترا برایش مهم می شوند و در حکم تاییدی می باشند بر درستی این دوستی که شروعش اتفاقی و ادامه اش انتخابی بود. محسن نیز همچون میترا و کتایون خود را قربانی خشونت های کلامی می داند : “از هر چیزی که بار تحقیر دارد خوشم نمی آید.” (ص.۱۲۷) تحقیر شدن های پیاپی سبب می شود تا شخص برای در امان ماندن از آنها از ارتباط و مواجهه با دیگری اجتناب کند و به خلوت خویش پناه ببرد و این علت انباشت حجم عظیمی از ناگفته ها در ذهن وی می شود و تا زمانی که همراه و همدم مناسبی پیدا نشود در همان جا می ماند و تنها بروزش در همان ذهن و به صورت تک گویی درونی خواهد بود. به همین دلیل است که محسن نیز بسان دوشخصیت قبلی لبریز از ناگفته هاست : “چقدر حرف در دلم تلنبار شده.” (ص.۱۳۷)

آ نچه که مسلم است محسن هیچ گاه از جدا شدن از همسر سابقش ابراز پشیمانی نمی کند. او در مرور گذشته اش از همسر سابقش سخن می گوید و عیب های اورا بر می شمرد اما به نظر می رسد در توصیفش از او نه چندان بدگویی می کند و نه اغراق و خود را نیز صادقانه به قضاوت می نشیند و مسئولیت بخشی از مشکلات گذشته را بر عهده می گیرد. محسن در این داستان با پنج زن مرتبط می شود : ۱-مادرش ۲- همسر سابقش ۳- نسرین دوست میترا که در یک رابطه ی نه چندان جدی با او قرار می گیرد ۴- یکی از همکلاسیهای دانشگاه که پس از بیست سال او را می بیند ۵- میترا که در یک رابطه جدی و احساسی با او قرار می گیرد. محسن در آستانه ۵۰ سالگی به عشق زنی دل می دهد که آرام و قرار از او گرفته و آن حس غریب عشق را در او زنده کرده است. زنی که ۱۷ سال از او کوچکتر است. سرنوشت محسنِ سرگشته در این داستان با یافتن عشق در وجود میترا پایان خوشی دارد. اولین زن این فهرست یعنی مادرش بیشترین تاثیر را در ویرانی و آخرین زن یعنی میترا بیشترین نقش را در بازسازی شخصیت دارند. محسن نیز بیشترین اثر منفی را روی همسر سابقش و بیشترین اثر مثبت را روی میترا می گذارد. به عبارت دیگر او به همان اندازه که برای همسرش مردی به درد نخور می آمد در چشم میترا مناسب و ایده آل است.

محسن رمان حوالی خیابان سی تیر با چیره دستی نویسنده از جرم فرار از زیر بار مسئولیت( به عنوان همسر و پدر یک دختر) به بهانه ی یافتن خویشتن خویش و هم چنین داشتن رابطه ای از جنس سرگرمی با نسرین به بهانه ی مجرد بودن می رهد. البته این مضمون ترک زن و فرزند در ادبیات داستانی ما چندان ناآشنا نیست. داستانهای کوتاه به کی سلام کنم ؟ از سیمین دانشور، زنی که مردش را گم کرد اثر صادق هدایت و حتی قصه ی بزبز قندی روایتگر زنانی هستند که شوهران شان آنان را پس از مادر شدن ترک گفته و محسن وار راه خود را رفته اند و چه بسا در جایی دیگر زندگی جدیدی را آغاز کرده اند. (رجوع شود به پایان داستان زنی که شوهرش را گم کرد).

تهمینه : زنی است مطلقه با یک دختر ۹ ساله به نام تینا که به دنبال راهی برای فرار از تنهایی است و به همین دلیل در نهایت تصمیم می گیرد که با مردی مطلق و دارای دختری ۱۲ ساله ازدواج مجددی داشته باشد. او اخیرا در شرکتی مشغول به کار شده که کتایون، نسرین و میترا کارمند آن هستند. او نیز همچون میترا و محسن تجربه ی تلخی را از سر گذرانده است و سالهاست که بدون شوهر با دخترش زندگی می کند. وی در تک گویی های درونی خویش به بررسی زندگی گذشته اش می پردازد و حیرت خود را از رفتار همسر سابقش برای پایان دادن به زندگی زناشویی بیان می کند و در خلوت خود به انتقاد از او می پردازد. خانه ی پدری محل امنی برایش نبوده و او اغلب شاهد مشاجرات والدینش بوده است. نه از خانه ی پدری خیری دیده و نه از خانه ی شوهر : “خدایا. هیچ جایی آرامش نیست.” (ص.۱۲۰) ناتوانی شوهرش در خوشبخت کردن او باعث شده که دیگر اعتقادی به عشق نداشته باشد : ” عشق شوخی است، سوءتفاهم است.”(ص.۱۲۱) چندان قدرت تحلیل رخدادها را ندارد و ذهنش درگیر سوالاتی است که گاه برایشان پاسخی پیدا نمی کند

وبه نظر می رسد که مانند میترا، محسن و کتایون که آرمانهایی در زندگی دارند و به آن می اندیشند، دارای اهداف و اندیشه های بلندی نباشد و بیشتر نماینده زنان سنتی است که ازدواج و تشکیل خانواده اوج آرزویشان است و همانطور که در طول روایتهایش می بینیم ازدواج مجدد به اشتغال دائمی ذهنش تبدیل شده است و بالاخره به درخواست ازدواج یکی از مدیران پایین دست شرکت با خرسندی پاسخ مثبت می دهد تا سایه ی مردی بالای سرش باشد. تهمینه ملکوتی ازدواج می کند و به آرزویش می رسد. داستان او نیز پایان خوشی دارد.

تمانی این چهار راوی و در واقع چهار شخصیت اصلی بررسی شده تنها هستند و از تنهایی رنج می برند. پناه بردن به تک گویی درونی بیانگر نیاز سرکوب شده ی آنها به گفتگو با دیگری است؛ نیازی که در شخصیتهای زن مارگریت دوراس به خصوص در رمانهای مدراتو کانتبیله و نویر نایت به خوبی مشهود است. چهار پرسوناژ این رمان تا اندازه ای درگیر گفتار و رفتار دیگران در باره ی خود هستند و از آن رنج می برند تا جایی که بخشی از تک گویی های ایشان به مرور به نظرات دیگران اختصاص دارد و این ما را به یاد نظریه ی سارتر و مضمون اصلی نمایشنامه ی Huis-clos می اندازد : “جهنم،دیگری است.” موضوع دیگر مشترک میان میترا، کتایون و محسن بیرون زدن از خانه و دور شدن از خانواده است. شکلی از سفر که باعث تحول شخصیت می شود و ما را به یاد شخصیت های اصلی دو حکایت کاندید و زدیگ اثر ولتر می اندازد.

اسامی شخصیتها . اسامی شخصیتها : راوی : میترا، کتایون، محسن (فریدون)، تهمینه. فرعی : نسرین، خانم صفاریان، لیلا، مینا، سروش، مریم، نسیم، منیژه، هلن. اسامی شخصیتهای زن ایرانی هستند به جز لیلا که معرب لیلی است و مریم و البته خانم صفاریان که تنها شخصیتی است که با نام فامیلش در داستان حضور دارد صفاریان. با توجه به اینکه نام نویسنده “رکسانا” از اسامی ایرانی است این گمان که او در انتخاب اسامی دقت خاصی کرده است تقویت می شود. تهمینه ملکوتی نیز تنها شخصیتی است که با نام و فامیلش معرفی شده است. مادام هلن هم ارمنی است.

و اما در مورد نام دو شخصیت اصلی داستان باید گفت میترا نام یکی از خدایان ایران باستان است و در حلقه ی خدایان اقماری با مرکزیت اهورا مزدا قرار می گیرد. محسن نامی اسلامی است و از القاب خداوند و در واقع از اسامی اقماری او محسوب می شود. هر دو اسم با “مشروع می شود و هردو از دوهجا تشکیل شده اند. میترا و محسن با هم به آرامش می رسند. این پیوند میان دو اسم یکی از عهد باستان و دیگری از عهد اسلام می تواند تمثیلی باشد از راهکاری برای ایجاد عشق و صلح که تنها از راه پیوند و همزیستی میان دو دوره قبل و بعد از اسلام حاصل می شود.. نام دوم محسن، فریدون است که خود داستانی دارد : ششمین پادشاه پیشدادی از نژاد جمشید که به یاری سروش راز جادوی ضحاک را باطل می کند و دختران در بند جمشید و خوبرویان گرفتار در آنجا را رها می سازد و سپس بر ضحاک چیره و وی را در بند می کشد. نامی که میترا بر او می نهد عمر شریف است. عمرشریف نام هنری میشل دیمیتری شلهوب هنرپیشه ی خوش سیمای سرشناس مصری هالیوود است که عاشق زنی مسلمان می شود و برای اینکه بتواند با او ازدواج کند به دین اسلام می گرود.

سبک . به نظر می آید که در این داستان افکار آنچنان که تولید می شوند جسته و گریخته؛ بدون ارتباط منطقی و بدون ویرایش بر روی صفحه کاغذ منتقل شده اند که این یادآور نوشتار اتوماتیک سوررئالیستی است. تکرار یک تکواژ یا واژه که می تواند منعکس کننده مضمون تکرار حاکم بر زندکی شخصیتها باشد به وفور در متن یافت می شود. به نظر می رسد نویسنده چندان دغدغه ی باز نویسی متن را نداشته است. با توجه به اینکه تکرار یک واژه در جملات متوالی مغایر با قانون حذف به قرینه ی لفظی در دستور زبان می باشد و این گونه تکرار خاص زبان گفتاری است، آنجا که قواعد دستور زبان و یا تنوع واژگان چندان اهمیتی ندارد : “از آن روز که زنگ نزد، من هم دیگر زنگ نزدم، تحمل شنیدن صدایش را نداشتم. وقتی زنگ نزد با خودم گفتم کاش فردا هم زنگ نزند.” (ص.۵) از فعل زنگ نزدن چهار بار استفاده شده که می شد با تغییر بیان از این تکرار پرهیز کرد اما به نظر می رسد نویسنده آگاهانه تن به این تکرار داده است تا رنگ و بوی اصیل تر و واقعی تری به نوشتار خود دهد. در عین حال وفور واج آرایی و قافیه، باعث ایجاد خوانشی موسیقایی می شود؛ نثر را مسجع می کند و متن را در زمره ی متون ادبی قرار می دهد. نمونه های زیر مثالهای اندکی از وجود موسیقی در زبان گفتاری کتایون است : “میگم چرا قیافه هاتون این ریختیه ؟… فردا هم می خوانش، عجله ییه.” ای بابا، کارای این شرکت این جوریه.” (ص.۱۸) زیر کلمات هم قافیه خط کشیده شده است. نثر روان و خوش آهنگ است و پیدا کردن قافیه در جملات واقعا کار چندان دشواری نیست. : ” سهمم رو می گیرم میرم می شینم پشت میزم.”(ص.۱۸) غیر از این که “سهمم”، “می گیرم، میرم”، “می شینم”، “میزم” هم قافیه هستند این پنج کلمه هر یک دارای دو واج م” می باشند که چهار تای آن با “م” شروع و به “م” ختم می شود و البته میرم و میزم جفت کمینه تشکیل می دهند که هم از نظر بصری و هم از نظر صوتی قابل توجه است. تکرار یک تکواژ یا واژه نیز در زبان کتایون وجود دارد. مثال بعدی نیز در نوع خود جالب می باشد : “باید درس بخونم دکترام رو بگیرم و برم دانشگاه مدرس بشم.” (ص.۱۹) علاوه بر وجود چهار قافیه، واج آرایی نیز در این جمله حائز اهمیت است: پنج “ب” در موقعیت آغازین کلمه، شش “ر” در موقعیت میانی کلمه، و پنج د”. از نظر تصویری نیز وجود پنج “م” خودنمایی می کند. ” بگیرم و برمدارای سه صدای مشترک هستند و “برم” و “بشم” جفت کمینه می سازند. شاید بنیانگذار اصلی این سبک نوشتاری یعنی زبانی که در عین گفتاری بودن ویژگیهایی از زبان شعر را در خود دارد صادق چوبک باشد. به عنوان مثالی دیگر به جمله زیر دقت کنیم : “فکر می کنن کامپیوتره یا ماشینه که یه دکمه بزنی تمومه.” (ص.۱۹) علاوه بر شش کلمه ای که زیرشان خط کشیده شده به عنوان قافیه هایی با یک صدای مشترک، حضور پنج “ک ” و شش “م” هم قابل ثبت است. و باز هم مثالی از کتایون : ” شاید منم بتونم برم.“(ص.۸۸) که سه کلمه متوالی هم قافیه هستند. در مورد قافیه و واج آرایی ما فقط به ذکر چند مثال بالا بسنده می کنیم و پیشنهاد می کنیم درتحقیقی جداگانه ابعاد موسیقایی این اثر مورد بررسی قرار بگیرد.

از دیگر اتفاقات موجود در داستان باید به پرسش های گاه بی پاسخ که در طول اثر در روایت هر چهار راوی دیده می شوند اشاره کرد که بیانگر ارتباط میان سبک و مضمون اصلی داستان یعنی تنهایی است : جملات،کوتاه اند و تعداد افعال فراوان. برای مثال سه سطر و نیم آغازین رمان را که میترا عهده دار روایت آن است می آوریم : “با خود عهد کرده بودم که دیگر رازهایم را با کسی در میان نگذارم. از رنج ها و ضعف هایم برای دوستانم حرف نزنم و جز کاغذ به دنبال شنونده یی نباشم. از وقتی اعتمادم را به همه از دست داده بودم، آسوده تر زندگی می کردم و کم حرف تر. این را به نسرین مدیون بودم.” (ص.۵) چهار نقطه دلیل وجود چهار جمله است. سه جمله ی اول هرکدام از دو پاره تشکیل شده که این اتصال توسط دو حرف ربط “که”، “و” و ویرگول میسر شده است. در مثال بالا تکرار (“بودم”) و قافیه (“رازهایم، ضعف هایم”، “نگذارم”، “دوستانم”، “نباشم”، “اعتمادم”، “داده بودم، میکردم”). دو مثال از حضور قافیه در روایت محسن جالب به نظر می آید : “…چنگ می انداختم به سوی آسمان برای ثبت گوشه ای از آن (ص.۲۴) گوش نوازی قافیه شدن “آسمان” با “آن” انکارناپذیر است ضمن اینکه این قافیه پردازی با “ان” و “مان” در همان صفحه در جملات و سطور بعدی ادامه پیدا می کند و به همین دو مورد ختم نمی شود. در مثال بعدی گونه ی دیگری از قافیه سازی را مشاهده می کنیم : “بچه گانه زنانه مردانه” (ص.۲۴) سه قافیه همجوار که بسیار طبیعی نیز جلوه می کنند.

توالی و تسلسل حوادث، القاکننده ی تغییر و بی ثباتی است، چیزی که به خوبی در تک گویی های درونی راویها و گاهی با نبود ارتباط منطقی میان گفته ها به چشم می خورد، شخصیتهای اصلی دارای افکار پراکنده ای هستند در نتیجه به پراکنده گویی می پردازند.

فهرست کردن یکی دیگر از ویژگیهای سبکی است و آن هم در ارتباط معنا داری با شرایط روحی شخصیتها دارد : ذهنی تلنبار شده از شنیده ها و افکار مختلف.میترا از آن استفاده می کند : ” موبایلهایی که کم کم جای دوربین عکاسی و رادیو و کامپیوترو نقشه و چراغ قوه و دماسنج و ساعت و بازی و رفت و آمدها و معشوق ها و دوستی ها را گرفته بودند. (ص.۵۴): فهرست کردن نشان دهنده ی انباشت وتراکم ذهنی میتراست، میترایی که البته دغدغه ی نویسندگی هم دارد. کتایون هم همینطور : “بوی میوه قاطی شده با بوی مداد و پاک کن عطری، جامدادی نارنجی و کتاب و دفترایی که یه گوششون تاب ورداشته بود و کاغذایی که رو اونها ستاره و ماه زده بودند. ” (ص.۸۸) و البته محسن : ” آنجا روی هر طبقه و قفسه و میزی پر بود از کاغذ و مقوا و بوم و قلم مو و مداد و تنه های بریده شده درخت و سیم مفتول و قوطی های رنگ و سه پایه و ابزار کار.” (ص.۶۷)

متنی که در این رمان با آن سروکار داریم نمونه ای بارز از نثری آهنگین است که در بررسی در بعد موسیقائی بودن متن، تنها به قافیه ها و واج آرایی پرداخته شد. این متن به نوعی دارای وحدتی در سبک نگارش می باشد که شاید تداعی کننده ی شخصیتهایی با دغدغه های ذهنی مشترک باشد. زبان غالب متن، نوشتاریِ اندک آمیخته به گفتاری است. تنها زبان کتایون کاملا گفتاری است و حتی این زبان نیز نمونه ای غنی از نثر آهنگین به نمایش می گذارد.

نتیجه گیری

در پایان این مطالعه ی محدود ، باید اذعان داشت که نتیجه ی به کار گیری تکنیکهای روایی تعلیق، فلش بک، منظر دید درونی، تک گویی درونی و انتخاب ۴ راوی خلق داستانی معماگونه است که درک روابط میان شخصیتها و ایجاد پیوند میان قصه های ایشان را دشوار می سازد. تنها راه یافتن پاسخ سوالات و تایید یا رد فرضیات خود، ادامه ی خوانش داستان است. حضور راویها و برخی از شخصیتها در روایتهای مختلف سبب ایجاد تصویری چند وجهی از آنان می شود. تصویری که به واقعیت نزدیک تر است. فضا از کارکرد بسیار مهمی در این داستان برخوردار است و شامل فضاهای داخلی یا بسته مثل اتاق، خانه، دفتر کار، شرکت، کافه و فضاهای باز شامل فضاهای شهری مثل خیابان و چشم اندازهای طبیعی مثل کوه و بیشه و آسمان ابری و آفتابی می باشد. فضا در رابطه ی معناداری با شخصیت قرار دارد : خانه ی پدری اغلب امن نیست و محلی است برای مشاجره ی والدین، شرکت احساس ناامنی می دهد، کافه الهام بخش است، خیابان دراز ورطه یی هولناک است. فضاهای تاریک-روشن مورد علاقه ی میترای شکست خورده ی اندوهگین است که پس از تولد عشقی دوباره،جای خود را به مکانی با دیدارهای شیشه ای و آکنده از نور می دهند. چهار شخصیت اصلی یا همان چهار راوی دارای ویژگیهای مشترکی هستند : از خانواده سرخورده اند، از دیگری نا امیدند، تنها هستند و از این تنهایی رنج می برند، به دنبال راهی برای نجات خویش می گردند. میترا خیال نوشتن در سر می پروراند اما خودش می داند که تنها علاجش عشق است و بس و دل در گرو عشق محسن می بندد. کتایون دوست و همکار میترا رستگاری خویش را در تحصیل در دوره ی دکترا، استادی دانشگاه و تدریس می داند و به آرزویش می رسد، محسن در جستجوی خویش تن به سفری دراز و طولانی می دهد و خود را از زیر سلطه مادر بیرون می کشد و تغییر شغل می دهد و به عشق میترا دل می سپارد و آرامش نداشته اش را می یابد. میترا، کتایون و محسن به خاطر ایستادگی در مقابل والدین خود ادیپ وار عمل می کنند. تهمینه نیز راه نجات خویش را در ازدواج مجدد و داشتن سایه ی یک مرد بالای سرش می بیند و به پیشنهاد ازدواج همکارش پاسخ مثبت می دهد. زبان داستانی انتخاب شده برای این رمان زبان نوشتاری استاندارد است به نشانه هایی از حضور زبان گفتاری که بیشتر شامل تکرار متوالی یک واژه و همینطور استفاده از واژگان زبان گفتاری است. تنها کتایون به زبان کاملا گفتاری می نویسد. وجه بارز این زبان،موسیقایی بودنش است به گونه ای که یافتن قافیه در روایت هر چهار راوی کار دشواری نیست. جملات کوتاه هستند و ریتم داستان سریع است. هر چهار راوی پرسشهایی را مطرح می کنند که گاه پاسخی برای آن ندارند. نشانه هایی از نوشتار اتوماتیک در نگارش دیده می شود. فهرست برداری راویها یکی دیگر از ویژگیهای مشترک زبان آنهاست.

ارتباط تنگاتنگی میان تکنیکهای روایی، فضاها، شخصیتها و سبک وجود دارد. وجود ویژگیهای سبکی مشترک در زبان داستانی شخصیتها با وجود ویژگیهای شخصیتی مشترک در آنها همخوانی دارد. نگاه خاص به مکان و تاثیرات آن بر افراد با توجه به مباحث مطروحه در نقد جغرافیایی وستفالی قابل توجه می باشد. زبان به کار رفته، اندیشیده و غنی می باشد و به طور قطع ابعاد ناشناخته ی دیگری دارد. یافتن شباهت ها و تفاوت های زبانی میان سه راوی زن و میان این سه و تنها راوی مرد می تواند جالب توجه باشد.