ريشخند به فقر و مذلت

نگاهي به «روزگار شاد و ناشاد محله نفت‌آباد» مجموعه داستان قباد آذرآيين
ريشخند به فقر و مذلت

گروه هنر و ادبیات روزنامه اعتماد

 

مجموعه داستانی زیبا و موضوعاتی متفاوت. این داستان‌ها در دو بخش تنظیم شده است. در بخش ابتدایی، هر چه هست از كودكی نویسنده است؛ خانواده‌ای عیالوار كه به قول امروزی‌ها زیر خط فقر زندگی می‌كنند. هر چند پدر و مادر دست از كمر برنمی‌دارند و تسلیم ناملایمات ریز و درشتی كه سراسر زندگی آنها را پوشانده، نمی‌شوند. امید نقطه مثبت داستان‌هاست و از دوران كودكی نوشته شده است كه معلوم نیست تمام این جریانات بر نویسنده گذشته باشد.
 
داستان اولی «رباب» بسیار زیبا و موثر نوشته شده است؛ رباب می‌خواهد بازی كند تا همه‌چیز را فراموش كند. میزان رشد او در حد كودكی‌اش متوقف مانده و در آخر، همین میل به آزادی است كه رباب را وادار می‌كند فاجعه بیافریند!
 
نوجوان كه بودیم، آرزو داشتیم كفش كتانی كف سبز بپوشیم. كف آن از لاستیك پردوام سبزی پوشیده شده بود، اما قباد آذرآیین از نوعی كتانی به نام «رِبِل» یاد می‌كند. این داستان در ستایش سینما نوشته شده است، در زمانی كه سینما از همه هنرهای دیگر بیشتر مورد توجه ما بود. ما داستان می‌خواستیم، چون در پیشانی ما نوشته شده بود كه روزی، خود زندگی‌مان را به صورت فیلم درمی‌آوریم و از آن فیلم‌های كوتاه و بلندی می‌سازیم. شخصیت‌محوری كه می‌تواند شیئی هم باشد، رِبِل است رِبِلی كه پرواز می‌كند و به سر پاسبانی برخورد می‌كند و كلاه از سرش می‌پراند كه اتفاقا می‌تواند كچل هم باشد تا تحقیر مضاعفی را تحمل كند؛ هم كلاهش با خاك هم‌آغوش شود، هم سر بی‌مویش آشكار... مساله دوم، فیلم‌های بزن بزن وسترن پر از صحنه‌های تیراندازی و كتك و كتك‌كاری و دشت‌های وسیع است. قهرمان فیلم، سوار بر اسبی راهوار، با تكیه كلام‌هایی كه در دوبله به دهان جان وین یا جون واین گذاشته بودند، معلوم نبود در كجای تگزاس اینچنینی حرف می‌زنند!
 
«تفنگشو واسه من می‌كوبه زیمین نسناس!»
 
«بدو بیا كه گاوت زاییده!»
 
«كچل، چرا داری لی لی می‌كنی، مگه عروسی ننه ته؟!»
 
«بو حلوا همه مون می‌آد!»
 
این داستان، یك داستان نوستالژیك از گذشته‌ای است پر از صفا و پاكی و یكرنگی.
 
باید از قباد آذرآیین ممنون بود كه یادآوری كرد كه گذشته‌ای پر از معصومیت هم داشتیم و حالا حسرت آن روزگاران در دل‌مان زنده شود.
 
در داستان «خانه نفتی ما» نمونه عالی فقر را می‌توانیم جست‌وجو كنیم، طنزی تلخ سرتاپای داستان را دربر گرفته، خواننده نمی‌داند به حال این خانواده بخندد یا زارزار بگرید؟‌ پدری، شبانه اتاقی را در اطراف یك لوله نفتی كت و كلفت بالا می‌آورد و طنز ماجرا چگونگی استفاده از لوله نفتی است.
 
«یك جاجیم كهنه كشیده بودیم سرتاسر لوله، شب‌ها جا می‌انداختیم پایین لوله و سرمان را می‌گذاشتیم روی جاجیم. لوله نفت برایمان می‌شد یك متكای استوانه‌ای سرتاسری و با ترنم جریان یك نواخت نفت. روزها كه رختخواب‌مان را جمع می‌كردیم، لوله نفت می‌شد پشتی و تكیه‌گاه‌مان.» (ص23)
 
یكی از شگردهای كم‌سابقه آذرآیین، به مسخره كشیدن فقر و مذلت است. در طول تمام داستان‌ها نمی‌بینیم كه راوی از تاثیر فقر اظهار عجز و در حقیقت برای خواننده‌اش خودش را كوچك كند. این راوی كه ما در داستان‌های پاره اول می‌شناسیم، همیشه سرش را بالا گرفته است، احساساتی نمی‌شود، اشك در جام چشمانش نمی‌جوشد، می‌گوید، می‌رود و به اصطلاح پشت سرش را نگاه نمی‌كند. قسمت سومی كه بیشتر اوقات نویسنده با اشاراتی از آن می‌گذرد، مساله سن راوی است. انگار هر چه داستان‌های خاطره مانند جلو می‌رود راوی هم سنش زیادتر می‌شود:
 
مادرم گفت: «ما مردمون خونه نیست» ‌ام پی مرا ورانداز كرد و گفت: «مرد از این گنده‌تر!»
 
یا در داستان «پیرایش ركس» كه مرا یاد داستان زیبای «خوب‌ها كمی پایین‌تر زندگی می‌كنند» نادر ابراهیمی می‌اندازد، با اشعاری كه می‌خواند به خواننده می‌فهماند كه سن او از آنچه در داستان‌های پیشین بوده، بالاتر رفته است. این داستان یكی از مطرح‌ترین داستان‌های این مجموعه است: پهلوان پنبه‌ای كه برای اینكه او را باور كنند، دروغ‌های شاخدار می‌گوید؛ خود را به شخصیت‌های معتبری می‌چسباند كه هیچ‌گاه گذارشان به آن منطقه نیفتاده است و همه با اینكه می‌دانند وجودش پر از لاف و گزاف است، باز دوست دارند به «خشت مالی‌های» او گوش فرادهند:
 
«راستی خوب شد یادم اومد، چن وقت پیش می‌خواستم ازت بپرسم این خان داداش تو چرا خودشو این ریختی كرده پسر؟!» گفتم: «چه ریختی اوسا؟» گفت: «عین درویشا گیساش بلند تا رو گرده ش، سبیلای كت و كلفت، عینك شیشه ته استكانی، چن تا دیگه م این ریختی دیدم توشهر، شنیدم همه شون هم كرم كتابن، حرف حسابشون چیه اینا؟ تو كتاباشون چی نوشته؟» گفتم: «بین خودمون بمونه اوسا، می‌گن كارگر باید حكومت كنه، حكومت حق اوناست» بی‌هوا گفت: «ما پیرایشگرها هستیم كه سروسامون می‌دیم به آدما، روبه راشون می‌كنیم، تروتمیزشون می‌كنیم، اون وقت حكومتو بدن دست كارگرها! هوم، كارگرها! كارگرها!» (ص 40)
 
بگذریم كه این توصیف از سر و وضع آن جماعت بسیار كلیشه‌ای و باسمه‌ای است. البته شاید از زبان پیرایشگر محترم پذیرفتنی باشد اما بازهم ته دلم راضی نمی‌شود، چون در طول زندگی بسیاری از این افراد را دیده‌ام، با ظاهری ساده مثل تمام جوان‌های دیگر، تك و توكی متظاهر آن هیبت‌ها را برای خود درست كرده‌اند.
 
این مساله در داستان «به میمنت جشن فرخنده» به طرز منطقی‌تر و زیباتری خود را نشان می‌دهد، بدون اینكه كسی از ریخت و قیافه و موهای شلال بلندی كه تا سر شانه ریخته شده صحبتی به میان بیاورد. جریان این است كه جشن‌های به احتمال یقین چهارم آبان (تولد شاه) است. همه برای رفتن به محل جشن راضی‌اند جز برادربزرگه كه چپ می‌زند، او به‌شدت با این مراسم مخالف است، اصرار و ابرام پدرو مادر هم در آهن سرد او اثر نمی‌كند. جشن طول می‌كشد، راوی برنامه‌های جشن را یكان یكان شرح می‌دهد... وقتی به خانه برمی‌گردند، همه‌چیز را آشفته می‌بینند؛ كتاب‌ها و كاغذ‌های برادر راوی پخش و پرا است. داستان پایان‌بندی زیبایی دارد: «عینك كاكام، له و لورده دم در اتاق افتاده است. اردشیر حالا بی عینك چه می‌كند؟ او بی‌عینك یك قدمی جلو پایش را نمی‌تواند ببیند.» (ص53)
 
آخرین داستان بخش اول «برای گونگادین بهشت نیست» نام دارد. راوی داستان دیپلم خود را گرفته و جون «دوكلاس یكی» كرده است برای رفتن به خدمت نظام هنوز وقت دارد. مادرش تصمیم می‌گیرد او را نزد خواهرش در بندر معشور بفرستد، با سفارشات لازم به راننده‌ها او را به آنجا روانه می‌كند. راوی مدتی در خانه خاله می‌ماند، اما پسرخاله نمی‌تواند كاری برایش انجام بدهد، در همین گیرودار پسر خاله دیگری را از بوشهر به همین نیت فرستاده‌اند... هر دو ادامه عمر را به بطالت می‌گذرانند تا اینكه تصمیم می‌گیرند به شهرهای خود بازگردند. داستان ساختار خطی زیبایی دارد كه بازهم زیر پوست آن مساله فقر و دست به دهان بودن موج می‌زند.
 
 
 
در بخش دوم، از داستان‌های خاطره مانند فاصله می‌گیریم. شخصیت‌هایی كه با آنها روبه‌رو می‌شویم، سوم شخص (او) هستند و نام‌ها به جای آنها نشسته‌اند.
 
اولین داستان «پرِگل» است، همان «گلبرگ» خودمان. اما پرِگل زیباتر است پرِگل مثل اسمش زیباست، آن‌قدر زیبا كه دیگ طمع عارف و عامی را به جوش می‌آورد؛ شوهری به انتخاب خود می‌كند كه راننده است، وقتی سر به بیابان‌ها می‌گذرد، یك‌ماه یك‌ماه، پیدایش نمی‌شود. كسانی كه در كمین پرِگل هستند، از فرصت استفاده می‌كنند و او را می‌ربایند. شوهر هنگامی كه برای برگرداندن او می‌رود، به دست ربایندگان از پای درمی آید. این داستان از فقر نمی‌گوید، از سرنوشت تلخ می‌گوید، از زیبایی كه مورد هجوم واقع می‌شود، از آدم‌هایی كه معلوم نیست به چه چیز اعتقاد دارند. صاحب آن معروفخانه به پرگل به عنوان تحفه‌ای كه برایش پول می‌سازد نگاه می‌كند. شوهر پرِگل هم به همان نسبت ناكام است. او زحمتكش است، با غیرت و حمیت است و در دفاع از زنش، پاره تنش كشته می‌شود. ما پیری پرِگل را می‌بینیم در میان مسافرهای مینی‌بوس. هیچ‌كس از گذشته او اطلاعی ندارد. راننده اشاره‌ای به هیچ چیز نمی‌كند. پرِگل، در منزل عمو كه وارد می‌شود، همانند یك دسته گل از او استقبال می‌كنند. چرا نویسنده روی این كلمه پل زده و عبور كرده است؟
 
شگرد نویسنده در داستان «حرف بزن لاك‌پشت سیاه» قابل احترام است، تفكر زیبایی برای موضوع داستان به كار رفته است؛ او از تلفن مشكی قدیمی توقعی همانند یك انسان دارد، با این شیء طرف صحبت می‌شود و در نتیجه پای یكان یكان فرزندانش را به میان می‌كشد و برای هر كدام سرگذشتی را تدارك می‌بیند، بله، تمام اینها شگرد نویسنده است؛ تفكر قابل اعتنای او... شاید چنین موضوعی به ذهن هیچ كس خطور نكند.
 
«زنگ تلفن حرفش را قیچی می‌كند. تلفن دم دستش است. با دست لرزان گوشی را برمی‌دارد: «الو!...الو!...الو!... كی هستی بابام؟... غلام... صیفور... سلیمون... ماه‌بانو...
 
الو!...الو!...الو!....»
 
در داستان «خاكستر» مادری فرزند خود را زهر می‌خوراند تا به قول خودش لكه ننگ را از دامان خانواده پاك كند؛ فرزندی لاابالی و معتاد، از خانواده‌ای كه همیشه قابل احترام بوده‌اند. داستان به طریقه تك‌گویی نگاشته شده است. پیرزن روبه‌روی آقایانی نشسته است كه انگار عوامل یك دادگاه هستند. مادر اعتراف می‌كند كه از آن سم كه داخل خوراك ریخته بوده خودش هم خورده است اما زنده مانده... در آخر داستان به صحنه‌ای سورئال و كابوس مانند برمی‌خوریم؛ شیردادن مادر به فرزند مرده خواننده شاید به دنبال حقیقت ماجرا باشد، نقش مادر مهم است!
 
«دوش آخر» یك لطیفه است. گویی ما در دوره صاف صادق‌ها زندگی می‌كنیم. تصمیم‌ها بچه‌گانه و از روی لجبازی انجام می‌شود: كارگری بازنشسته شده، كمپانی می‌خواهد خانه سازمانی‌اش را از او پس بگیرد. كارگر، تصمیم می‌گیرد از كمپانی انتقام بگیرد؛ بچه‌ها، عروس‌ها، دامادهایش را به خانه‌اش دعوت می‌كند. به همه پیغام می‌دهد كه حتما حوله حمام خود را با خودشان بیاورند، همان آدم‌های ساده این كار را می‌كنند؛ پدر خانواده- همان كارگر- یكی یكی همه را به حمام می‌فرستد تا دوش بگیرند، آخر كار خودش به حمام تشریف می‌برد!
 
سر و تنش را خیس كف صابون كرد؛ یك جور صابون محلی كه از رجب، داروفروش شوشتری می‌خرید... چند بار شیرهای آب را بست و بازكرد... حرام از یك قطره آب!... سوز چشم‌ها امانش را بریده بود...
 
گفت: «دارم كور می‌شم زن. یه دله آب برسون»
 
مدینه خانم گفت: «آب كجا بود این وقت شب مرد؟ برم دم خونه‌ها مردم آب گدایی كنم برات؟ خوبت می‌شه. حالا همون جا وایستا تا آب واز بشه!» (ص 92-91)
 
«غریبه‌ای روی تخت» هم چندان با داستان‌های دیگر توفیری ندارد. این غریبه از چه راهی وارد خانه شده؟ و چطور به خودش حق داده كه روی تخت كسی دیگر بخوابد؟ غریبه برگه مواجب پدر را به پسرش می‌دهد، به ارقام توی برگه اشاره می‌كند كه پدرش فلان مبلغ به كمپانی بدهكار است. پسر عصبانی می‌شود و می‌گوید كه پدرش براثر گاز چاه كمپانی از بین رفته است... داستان هرچه به آخر می‌رود از واقعیت به دور می‌افتد. البته اگر این برداشت درست باشد!
 
«حیدر» هم جمع افراد مفلوك را به گرد هم نشان می‌دهد. حیدر آدم بدشانسی است كه با هركس آشنا می‌شود، از او سیه روزتر است: زنش كه به خاطر دختر عمو و پسرعمه بودن: «معصومه شكم اولش دوقلو دختر زایید، یكی‌شان مرده به دنیا آمد، آن یكی هم ناقص و مریض ماند روی دستمان. خداخدا می‌كردم این یكی هم بمیرد و عمری زنده ذلیل نشود.» (ص98) حیدر با این وضعیت می‌رود عاشق می‌شود: ‌فرشته تصدیق ششم داشت و منشی شركت نفت بود و من بی‌سواد بودم و كارگر ساده چاه (ص 98) حیدر زن قدیم را با دوز و كلك طلاق می‌دهد و فرشته را می‌گیرد. معلوم نیست كه چگونه فرشته به این وصلت راضی می‌شود، شاید حیدر را چون چتری می‌خواسته كه به هوسرانی‌های خود برسد. هر چه داستان رو به آخر می‌رود حادثه و نیرنگ در آن بیشتر می‌شود. حیدر آدم خلافی را اجیر می‌كند كه با چاقویش ضربدری روی گونه فرشته بیندازد، اما فرشته سرش را می‌دزدد و چاقو شاهرگش را پاره می‌كند و یك چشمش هم نابینا می‌شود. این حوادث رمان مانند در یك داستان كوتاه نوبر است. تو گویی یك فیلم فارسی را به تماشا نشسته ای! «رژه» داستانی است از مصایب جنگ كه چگونه امیدها رنگ می‌بازد و پیرمرد شخصیت داستان كه همه‌چیز را برای سعادت پسرش آماده كرده، ناكام می‌شود. مهم این است كه تا آخر، كسی جرات نمی‌كند حقیقت ماجرا را برایش بگوید و با یك لودگی باور نكردنی داستان به پایان می‌رسد؛ در حالی كه دست در گردن همقطار سابقش كه هم سن و سال اوست، انداخته و رژه می‌روند، پا به زمین می‌كوبند و می‌گویند:
 
«چپ راست قپونی/ بابامی/ توتونات می‌ریزن/ چیزی نگو فهمیدم/ فرنگی اومد ترسیدم/چپ راست قپونی/ بابامی/بابامی...بابامی» ص (10)
 
این را قبل از هر چیز باید گفت كه داستان «كرنا و ماه» یكی از زیباترین، موجزترین و عاطفی‌ترین داستان‌های كتاب است. حالاتی كه بر زن و شوهر پا به سن گذاشته جوان از دست داده‌ای می‌رود، یك حالت عرفانی پر از جذبه است كه كمتر نصیب كسی می‌شود. انسان تا در آن شرایط قرار نگرفته باشد نمی‌تواند عظمت ماجرا را درك كند. این را نیز می‌توان نوعی جسارت برضد قوانین متعارف به حساب آورد. این جریانی است كه در داستان می‌گذرد. نوعی عصیان است، چرا كه این زوج از دست دادن فرزندی را كه با خون دل پرورانده‌اند حق خود نمی‌دانند، درنتیجه به نوعی برایش مراسم عروسی می‌گیرند. گل داستان زمانی است كه زن تحت تاثیر كرنا زدن شوهر بر بلندی پشت بام، سر چمدان می‌رود، لباس‌های محلی را درمی آورد و می‌پوشد، با دو دستمال حریر در دست به نوای كرنا به رقص می‌پردازد... این طرح داستان پر از تصویر است و جان می‌دهد برای یك فیلم كوتاه سینمایی.
 
امین فقیری
 
 
لینک یادداشت در روزنامه اعتماد:  https://bre.is/VZRgHDxa