بابایی فلاح در مصاحبه با ایبنا؛ جغرافیای بخشی از تهران دستآویزی برای گفتن از عشق و گذشته
نویسنده مجموعه داستان «جیرجیرکهای باغ قوامالسلطنه» گفت: بیشتر تمرکزم، روی محلههایی چون شاپور، سنگلج، بازار و قوامالسلطنه بود. مکانهایی را که خوب میشناختم و میتوانستم از آنجا بنویسم.
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)؛ مجموعه داستان «جیرجیرکهای باغ قوامالسلطنه» نوشته لیلا بابایی فلاح در نشر افراز منتشر شده است. اغلب داستانهای این مجموعه در محلاتی از تهران نظیر شاپور، سنگلج، بازار، قوامالسلطنه اتفاق میافتد. محلاتی که نویسنده میگوید؛ به خوبی آنها را میشناسد و خودش پرورشیافته این محیط است. در هر یک از داستانها، جرم و جنایت به نوعی با عشق و نگاهی روانکاوانه آمیخته شده است. همزمان با هفته تهران با لیلا بابایی فلاح درباره مجموعه داستان «جیرجیرکهای باغ قوامالسلطنه» گفتوگویی انجام دادهایم که در ادامه میخوانید.
مجموعه داستان «جیرجیرکهای باغ قوامالسلطنه» حاصل چه دورهای است و پیش از این شما چه کتابهای دیگری داشتهاید؟
کتاب «جیرجیرکهای باغ قوامالسلطنه» اسفند 97 در انتشارات افراز منتشر شد. اولین کتاب من، مجموعه داستان «من، ایاز، ماهو» بود که آن هم در نشر افراز منتشر شد. بعد از آن، رمان «راز کوچه شیروانی» توسط نشر آموت به چاپ رسید و سومین کتابم «جیرجیرکها...» است. داستانهای این مجموعه را حدودا بعد از دو سال نوشتن با وقفه دو ساله توسط نشر افراز به چاپ رساندم. قبل از آن هم با جمعی از نویسندگان، و به سردبیری خانم الهام نظری برای چاپ کتاب «زنان پیشرو» همکاری داشتهام.
چرا با این وقفه منتشر شد؟
کتابهای قبلی هم با همین وقفه چاپ شدند. البته در این کتاب یکی دو داستان را برداشتم و دو داستان جدید به آن اضافه کردم.
در مجموعه «جیرجیرکهای باغ قوامالسلطنه» به نوعی میتوانیم بگوییم که ما با مجموعه داستانی با محوریت کشتن و بیماریهای روانی مواجهیم. چقدر آگاهانه و با قصد قبلی به سوی نوشتن مجموعهای با این تم رفتید؟
میتوانم بگویم کاملا آگاهانه به این سمت و سو رفتم. در مجموعه «جیرجیرکهای باغ قوامالسلطنه» با داستانهایی در ژانر معمایی و جنایی- پلیسی روبهرو هستیم که البته هر یک از این داستانها تم عاشقانه هم دارد. داستان مهری و مهرک قصه عاشقانهای است که عشق در آن بهانهای میشود برای گفتن از جغرافیای بخشی از تهران با بافت و بناهای قدیمیاش و جغرافیا دستآویزی میشود برای گفتن اصل قصه.
انگار اغلب قتلها در نتیجه یک عشق یکطرفه است.
بله، این را هم میتوانیم بگوییم و شاید در تعدادی از داستانها اصلا قتلی صورت نگرفته باشد. منظورم این است که تصور جنایت در ذهنیت شخص اتفاق میافتد نه در عالم واقع. البته این هم به همان تم روانکاوانه داستان برمیگردد. و اما در مورد عشق یکطرفه که فرمودید، میتوانم از داستان «بچهها کجا رفتند؟» مثال بیاورم:
تعدادی بچه در محله شاپور گم میشوند و بعد از مدتی جسد یکی دو نفرشان پیدا میشود. در ابتدای داستان بزرگترها در جستو جوی فرزندانشان هستند. ولی کمکم تمرکزشان میرود روی خردهحسابهای گذشته و عقدههای درونی که با شخصی در محله داشتهاند. در اصل گم شدن و کشته شدن بچهها بهانهای میشود برای پرداختن به مسائل شخصیتی و روانی اهالی یک منطقه جغرافیایی در برهه زمانی بعد از جنگ. و همه این انتقامجوییها فرافکن میشود روی شخصیت آذر. هر چه به انتهای داستان نزدیک میشویم نقاب از روی چهرهها کنار میرود. بدل زده میشود و چهره پدر و مادرهای خوب، عوض میشود. در خیلی از داستانها سعی کردم به بهانه جنایتی که اتفاق میافتد از درونیات شخصیتهای داستانی بگویم. از احساساتشان و هر چیزی که در چهار چوب داستان آنها را وادار به بزهکاری کرده است.
چه شد که تصمیم گرفتید مجموعه داستانی با تم و مضمون مشترک قتل و بیماریهای روانی بنویسید؟
حوادث روزنامهها، اتفاقات ناگواری که میشنیدم همیشه برایم جالب بود. از این نظر که میخواستم بدانم پشت این قضایا چه بوده. چه چیزی بر آدمها میگذرد که مرتکب جرم و جنایت میشوند. مثلا چند سال پیش شنیدم مردی در محله شاپور پس از مصرف شیشه از خانه بیرون آمده و سر پسر بچهای را بریده. این یک خبر بود که تا مدتها در ذهنم باقی مانده بود تا اینکه به داستان تبدیل شد. میدانستم که باید در موردش بنویسم. اصلا این محله مثل خیلی از محلههای تهران، پر از قصه است. کافی است به در و پنجره و در و دیوارهای قدیمی آن با دقت نگاه کنیم. حال ممکن است برای نویسندهای دیگر، سوژههای دیگری جذاب باشد. برای من این ژانر جذابیت خاصی دارد.
به این ترتیب شما اصرار داشتید که هر یک از این داستانها در محلهای در تهران اتفاق بیفتد؟
بیشتر تمرکزم، روی محلههایی چون شاپور، سنگلج، بازار، قوامالسلطنه بود. مکانهایی را که خوب میشناختم و میتوانستم از آنجا بنویسم. این به آن معنی نیست که یک نویسنده از مکان و زمانی که ندیده و حس نکرده نمیتواند بنویسد ولی بهتر است از چیزی که تجربه کرده داستانسرایی کند. این واضح است که اگر من بخواهم از محل کودکی و نوجوانیام بنویسم. داستان خیلی بهتر درمیآید تا بخواهم فرضا از زعفرانیه و فرمانیهای بنویسم که نمیشناسم. با آدمهایش فاصله دارم. چرا که آن محل متعلق به من نیست.
با توجه به اشارهای که به ژانر معمایی و جنایی- پلیسی داشتید، ویژگی داستانهای این ژانر این است که در عین حال که مخوف است و مخاطب را میترساند و گاه حتی غافلگیرش میکند، اما آن معما، جنایت و جرم در نهایت، خیلی منطقی گرهگشایی و باز میشود. یعنی در نهایت مخاطب متوجه میشود که قاتل کی بوده و برای چی این کار را کرده است و مجاب میشود. اما در داستانهای شما راوی، اغلب دچار لحظات بحرانی و پریشانی است. و این بحران روانی، روایت را هم از نظر ریتم و میزان اطلاعات، تحت تاثیر خودش قرار میدهد. به همین دلیل یک جاهایی از داستان، گنگ باقی میماند.
مثلا در داستان «جیرجیرکها...» مساله جهانگیر با گوستاو و قصاب و... چندان مشخص نیست. یا چگونگی قتل مهرک توسط مهری باز نمیشود و فقط در حد اشاراتی باقی میماند. یا در داستان «باد سرخ جنوب» که کاراکتر نویسنده ، کارون، در لحظاتی دچار زار یا باد جنوب میشود هم به لحاظ روانی ملتهب و آشفته است و گاهی دردهای ثریا را در خودش حس میکند، قتل ثریا باورپذیر نیست. همه چیز خیلی حسی است. در حالی که در داستانهای جنایی، به لحاظ منطقی باید قتل و جرم و شرایطش باورپذیر شود.
حق با شماست در بعضی از داستانهای پلیسی که بهصورت خطی نوشته میشوند خواننده به راحتی معما را حل کرده و مفهومی را که مد نظر نویسنده بوده خیلی ساده درمییابد. اما برخی از داستانها چند لایه هستند. شاید لازم است داستان چند بار توسط مخاطب خوانده شود. منظورم این است که باید به خواننده لذت کشف را هم داد. داستانی که با یکبار خواندن کنار گذاشته شود و خواننده دیگر رغبت نکند آن را بخواند ارزش ندارد. و اما در مورد نامه گوستاو باید بگویم که آن قضیه مربوط میشود به اتفاقی که در زمان تحصیل جهانگیر در اتریش برایش افتاد و همین نامه کمک زیادی در شخصیتپردازی او و مهری و مهرک دارد.
در مورد کارون همانطور که خودتان گفتید، نویسندهای است که در مورد ثریا مینویسد. و باید درد ثریا را بفهمد و حس کند. اگر او حس نکند پس چه کسی حس کند؟ در ضمن ثریا به قتل نرسیده بر اثر اتفاقی به زیرزمین سقوط کرده و مرده. قتل ثریا حسی نیست. خیلی واضح گفته میشود چه اتفاقی افتاده.
در همین داستان یعنی «باد سرخ جنوب» با روایت داستان در داستان مواجه هستیم، نقل در نقل. در حالی که نویسنده داستان خودش را میگوید با لحن اندوهگین و کدهایی که میدهد دری دیگر باز میشود. نویسندهای که مشغول نوشتن داستانی است که خودش با آن درگیر است و شخصیتهایش هم با خودشان درگیر هستند و در پایان میبینیم انگار نویسنده داشته خودش را مینوشته.
بله!... متوجه این شدم. ولی دستش را چرا قطع میکند؟
همه آدمها که از سلامت روان برخوردار نیستند، شخصیتهای داستانها هم همینطور هستند، هر رفتار و عملی ممکن است از آنها سر بزند. هر کسی ممکن است دچار روانپریشی باشد. شما میتوانید به ونگوگ بگوئید چرا گوشات را بریدی؟ بعضی از داستانها مثل همین داستان برای پی بردن به جزئیاتش لازم است دوباره خوانده شود. باد سرخ جنوب داستانی سه گانه است که هر گانه راوی مربوط به خودش را دارد و شاید برای همین کمی پیچیده به نظر رسیده و با توجه به داستان در داستان بودنش نیاز به خوانش دوباره دارد.
اگر تمام مخاطبان، کار را چند بار نخوانند چه اتفاقی میافتد؟
در مورد داستانهای خودم میگویم؛ اتفاق خاصی نمیافتد. چیزی را هم از دست نمیدهند. اگر داستان برایشان جذابیت داشته باشد میخوانند اگر نداشته باشد هم که نه. معمولا این دسته از خوانندهها میروند سراغ کتابهای عامه پسند که در حال حاضر در بازار نشر فراوان چاپ میشود. اما سلیقه من این است و حاضر نیستم بهخاطر داشتن مخاطبهای زیاد و پرفروش بودن کتابم سطح نوشتههایم را تنزل بدهم. باید سطح انتظار خواننده را بالا برد.
یعنی پیچیدگی مساوی با ماندگاری اثر است؟
نه! منظورم این نیست. منظورم خوب نوشتن است. ناب نوشتن، مطلوب نوشتن.
عدهای بر روی ادبیات جدی برچسب پیچیدهنویسی زدهاند و با این عنوان میخواهند سطح نوشتهها را پایین بیاورند.
این نوع نگاه در ادبیات داستانی ما خیلی تکرار شده است؛ از دوره «بوف کور» ما این نگاه را داشتیم، تا «شازده احتجاب» و بسیاری از داستانکوتاههای گلشیری، مثل «معصوم اول» و .... تا همین چند سال پیش هم این نگاه، خیلی در ادبیات داستانی ما باب بود. شاید به خاطر بازنمایی آن در آثار شاگردان گلشیری. راویای که در اثر یک اتفاق دچار بحران روحی میشود و روایت غیر خطی و پریشان. به نظر شما، این شیوه از روایت همچنان کارکرد دارد؟
به نظر من همه نوع روایت کارکرد دارد. همه اینها به نوع نگاه نویسنده برمیگردد. اینکه چطور ببیند و چطور بگوید. مثل این میماند که بگوییم هنوز میتوان از عشق نوشت، آیا هنوز مخاطب دارد؟ هر کس از منظر خودش میتواند روایتی خاص را ارائه دهد.
- این کتاب را به کوروش اسدی تقدیم کردهاید. آیا این تقدیم، فقط به خاطر همسویی نگاه شما در ادبیات است؟
کورش اسدی دوست و استاد من بود. نوع نگاهش را به ادبیات ستایش میکردم و با تقدیم کتاب به ایشان خواستم ادای دینی به او کرده باشم.
در چند داستان این مجموعه، با کاراکتر نقاش یا آتلیه نقاشی مواجهیم. گویا خود شما هم، در کنار نویسندگی، نقاش هم هستید. این دو شاخه هنری، چه نسبتی با هم دارند؟ و هر یک چه امکاناتی در حوزه دیگر به شما میدهند.
نه من نقاش نیستم ولی برادرهایم چرا. البته گاهی چیزی برای دل خودم میکشم ولی نه حرفهای. و شاید از همینجاست که رنگها و پردههای نقاشی همیشه در داستانهایم حضور دارند. بهنظرم تابلوهای نقاشی پر از قصه هستند. قصههای رنگارنگی که لایهلایه روی هم قرار داده شدهاند.
لینک خبر: https://bit.ly/368p0fE