راز کوچه شیروانی
- « چطور تونستی اين کار را بکنی؟»
دستش، روی شانه شهين بود که آرام راه افتادند. از پلهها بالا رفتند. نفسهای يحيی سنگين شده بود و شهين به هن و هن افتاده بود. تنهاش را به طرف ديوار کشيد تا راحتتر حملش کند. به اتاق خواب که رسيدند، در را چهار طاق باز کرد. دست آزادش را برای پيدا کردن کليد چراغ روی ديوار کشيد. لحظهای دستش همانطور روی کليد ماند و بعد بدون اينکه روشنش کند، دستش را انداخت.
روتختی را کنار زد و او را روی تخت انداخت. فنرهای تخت بالا و پایين پريد و يحيی را، انگار که در گهواره باشد، تکان داد. کفشها را از پايش در آورد و پایين تخت گذاشت. پيراهنش را روی هم آورد و جای دکمههای خالی را با دست، صاف کرد. با آستين آرنجش، چند بار روی لکه روی يقهاش کشيد، ولی پاک نشد. پتو را تا زير چانهاش بالا کشيد. بالش پر قو را زير سرش مرتب کرد. مثل بچهای آرام به خواب رفته بود.
شهين دستش را به کمر گذاشت و پشتش را صاف کرد. نگاهش به تابلو قدی آب طلا بالای تخت افتاد. تابلوی خاک گرفتهای که در ميان وسايل تميز اتاق، خودنمايی میکرد.
پدر يحيی در چهارچوب قاب جای گرفته بود. موهای جوگندمیش به عقب شانه شده بود. کت و شلوار مشکیاش با وجود زمینه سفید دیوار میدرخشید.
ليوان خياليش را به طرف القانيان بزرگ گرفت و به چشمهای ريزی که پشت عينک دسته مشکی میدرخشيد، خيره شد و گفت:
- «به سلامتی.»
سرش را که پایين گرفت، چشمش به آلبومی افتاد که از زير تخت بيرون زده بود. روی زمين نشست و آن را بيرون کشيد. ورق زد، پر از عکسهای قديمی بود. روی يکی از عکسها مکث کرد، دونفری روی پشت بام خانه قديميشان که الان کوبيده شده بود، نشسته بودند. ساختمان پلاسکو پشتشان بود. پاهای سيا و مژگان و امير از گوشه عکس معلوم بود. آلبوم پر از عکسهای يادگاری بود که يک زمانی خودش هم آنها را داشت.
وقتی سر و کله آرشالوس پيدا شد، همه را پاره کرد. هنوز مراسم آتش زدن عکسهای پاره يادش بود. همه را برد گوشه بالکن و توی سطل زباله آتش زد. کاغذهای عکس، لول میخوردند و رنگشان سياه میشد و لايه روغنی رويش را میپوشاند. و دودهها مینشست روی صورت خيسش.