آخرین روزهای زندگی هلاله*
هر روز که به اتاقم میآید و میخواهد داستانم را برایش بخوانم، هربار که پس از روایت رویدادها، این پرسش و پاسخها در میان ما تکرار میشود، هر بار که از او میپرسم مگر خودش این حوادث را برای من تعریف نکرده است، خاموش میشود و لبخند چهرهاش رفتهرفته رنگ میبازد. خودش هم رفتهرفته رنگ میبازد و بیآنکه صورتش را از من برگرداند و بیآنکه قدم از قدم بردارد، من و میز و اتاق و خانه را ترک میکند و برمیگردد. در آنجا هم او را میبینم که در میان سفیدی ملافهاش رنگ میبازد و محو میشود. آنگاه من میمانم و این پرسش بیپاسخ. من میمانم و مسئولیت حوادث این داستان، مسئولیت یک زندگی که به فاجعه ختم میشود... وقتی بهعنوان یکی از داوران نهایی 《جایزهی مهرگان ادب》این رمان (آخرین روزهای زندگی هلاله) را خواندم، خود را با اثری استثنایی مواجه یافتم و چه اندازه شاد شدم وقتی دریافتم نویسنده هموطنی 《کرد》 و فرهیخته و سردوگرمدیدهی روزگار و زندگی است. متأسفانه هیچگونه نقدی بر این رمان برجسته نیافتم. دریغم آمد در برابر انبوه رمانهای بیارزش، بی هیچ تجربهی زیسته و تنها با رنگ و لعاب فورمالیسم سطحی ـ که ناگزیر به مطالعهی آن هستم و گاه چند صفحه و فصل بیش نمیتوانم خواند ـ از چنین اثری ماندگار، به آسانی بگذرم. (جواد اسحاقیان)