بیتن
خمیازهها و صدای صندلیها بهم میگفت این جمعیت هم چیزی سر در نمیآورد. اصلن ما را چه به جنگ جهانی و تاریخ جهان و جام جهان. همین که حالمان را بفهمیم از سرمان هم زیاد است. از تاریخ هم اگر بدانیم نادر شاه افشار کجا رفت و الماس کوه نورچطور رفت به فنا، همین که بدانیم آغا محمد خان قاجار اخته شد و یادمان بماند مردان زیادی اخته نشده، اخته وار میگردند دور شهر و میچرخند دنبال عیب و علت دختران، همین که بدانیم باید رگ غیرتمان برآمده شود وقتی اسم داریوش کبیر را میشنویم، بدانیم تاریخ چند هزار ساله را باید به رخ هر موبلوند تمدن پرست بکشیم، همین که بدانیم روزی افغانستان و عراق و ترکیهی امروز و عثمانی دیروز برای ما بودند و در جملات روزمرهمان «آریاییها» را جای «ایرانیها» بگذاریم، از سرمان هم زیاد است.
کتابهای تاریخ مدرسه هم چیز بیشتری یادمان نداده بودند. فیزیک و قانون ایستایی و شیمی و قانون اصل بقای جرم و مثلثات را بیشتر میخواندیم، بیشتر جدی میگرفتیم. کلاسهای تاریخ همیشه کلاسهای جبرانی درسهای دیگر بود. کسی تاریخ نمیخواند. میخواندیم هم چیز زیادی از آن کتاب بیسر و ته دستگیرمان نمیشد.