آیینه‌ی قدی صدساله

Alternate Text
نام کتاب: آیینه‌ی قدی صدساله
نوبت چاپ: 1
نام نویسنده: ناهید شمس
نام مترجم:
شابک: 5-008-326-600-978
تیراژ: 500
تعداد صفحات: 92
دسته: داستان ايرانی
نام انتشارات: افراز
قیمت: 57000
توضیحات

مروری بر رمان «آینه‌ی قدی صدساله» نوشته‌ی ناهید شمس

خرده‌روایت‌های یک ذهن خرافی

 

زمانی این تصور وجود داشت که با پیشرفت علم و فناوری به‌مرور عرصه بر باورهای خرافی تنگ می‌شود و بالأخره روزی می‌رسد که بشر همه‌چیز از دریچه‌ی عقلانیت ببیند، اما گذشت سال‌ها و دهه‌ها و قرن‌ها نشان داد که چنین تصوری انگار با واقعیت زندگی بشر چندان همخوان نیست. حالا معروف است که می‌گویند خرافات از بین نمی‌روند، بلکه از شکلی به شکلی دیگر تغییر می‌یابند. از همین رو بسیاری بر این باورند که انسان مدرن نه‌تنها از شر خرافات خلاصی نیافته، بلکه بیش از پیش به دام آن‌ها افتاده است. ناهید شمس در رمان «آینه‌ی قدی صدساله» که از سوی انتشارات افراز روانه‌ی بازار کتاب شده، کوشیده است به کارکرد روانی و اجتماعی خرافات نگاه دوباره‌ای بیندازد. او به‌طور خاص زنانی را به تصویر می‌کشد که در مقابل واقعیت زمخت روزمره‌ی خود گریزی از پر و بال دادن به دنیای وهم‌انگیز و خیالی خرافه ندارند. همین باعث می‌شود که از قضا روز به روز بیش‌تر در گرداب تنهایی خود فرو بروند و همه چیز را از دریچه‌ی ذهن خرافه‌زده‌ی خود ببینند و حلاجی کنند. «آینه‌‌ی قدی صدساله» درست به همین دلیل و همزمان، رمانی است که به مسائل زنان توجه نشان می‌دهد و در فرم و شیوه‌ی روایت‌پردازی نیز به‌گونه‌ای پیش می‌رود که کمابیش با معیارهای نوشتار زنانه مطابقت دارد. گرچه شخصیت اصلی رمان، سحر، حضور پررنگی دارد، اما مدام خرده‌روایت‌هایی در ذهن او شکل می‌گیرند که مسیر داستان را به جهت‌های تازه‌ای می‌اندازد. این خرده‌روایت‌ها حکم حلقه‌های ریز و درشتی را دارند که در یکدیگر تداخل پیدا می‌کنند و فضای کلی رمان را برای ما می‌سازند. از این نظر، فرم «آینه‌ی قدی صدساله»، همچنان که از نوشتاری زنانه انتظار می‌رود، بیش‌و‌کم دایره‌ای است؛ همین که رمان را شروع می‌کنید، احساس می‌کنید نه در ابتدای آن که در میانه‌ی آن قرار دارید، و وقتی آن را به پایان می‌رسانید، این احساس به شما دست می‌دهد که برگردید و از جایی دیگر رمان را آغاز کنید. با هم پاره‌ای از این رمان را می‌خوانیم:

 

پرده رو جمع می‌کنم و گره‌ش می‌زنم. بازم خاک!

امیر روی شاخه بالاییا نشسته. هنوز منتظره صداش کنم بیاد تو. نه! باید برم سر کار. کلاغه نشسته رو باربند پراید. همون دیروزیه‌س؟ نمی‌دونم. امروز دیگه داداش حتماً می‌آد واسه تمرین. فیروزه رو هم می‌آره. می‌خواد رانندگی عمه‌شو ببینه.

در حیاط وا می‌شه. بابا، با یه پاتیل حلیم و یه سنگک روش می‌آد تو. گم شده تو پالتوی خاکستریش. ماسک فیلتردارشم زده. فقط چشما‌ی شیرینش معلومه. سرفه‌ش، از ماسک رد می‌شه. کلاغه، بابا رو که می‌بینه در می‌ره. مامان در اتاقمو وا می‌کنه.

«روغن کرمانشاهی رو خالی کردم روش. بجنب تا سرد نشده دخی!»

می‌گم: «نذار بابا تو این گرد و خاک، راه‌به‌راه بره بیرون. آخرش کار دست‌مون می‌ده مامان!»

«گوش که نمی‌ده. می‌گی چی‌کارش کنم؟ لنگ‌وپاچه‌شو گره بزنم به هم؟تو اگه حریفشی بسم‌الله!»

 

 

خرید از اپلیکیشن افراز با ۲۰درصد تخفیف

http://ebook.afrazbook.com

 

 

 

«می‌آم.»

«بیل می‌ندازم زیرت ها!»

پتو رو پس می‌زنم. هوا گرفته‌س. ابر و خاک و باد. کاش بباره و بشوره. وووی! درخت توتم سرده‌شه. داره می‌لرزه.

دیشب، تو خواب رفته بودم بالا ازش. یه دفه دیدم آقای علوی، دست به سینه ایستاده، غش‌غش می‌خنده. دندوناش دیگه عاریه نبود. گفت: «از کی تا حالا درخت توت، گیلاس عمل می‌آره دختر؟»

خندیدم، ولی از رو نرفتم. مامان درو باز می‌کنه، می‌پره تو.

«مگه با تو نیستم؟ دو د فه که صلات ظهر برسی، قید این کارم باید بزنی. می‌خوای بهانه دست اون جونور بدی؟»

همرام زنگ می‌زنه. جواب می‌دم. جواب نمی‌ده. شماره نیفتاده. پرایدم هشت ماهیه کنج حیاط کز کرده. از وقتی که خریدمش. گواهینامه‌مو باید بذارم در کوزه. شاید اگه یه مدت با داداش می‌رفتم تمرین، حل بود. دیروزم که قرار بود بریم تمرین، نیومد. گفت باید با فریبا برم دکتر، جراحی داره. گفتم: « وای چش شده؟»

گفت: «نگران نشو، سوراخ گوشش گشاد شده، گوشواره نگه نمی‌داره، دکتر می‌خواد بخیه‌ش کنه.»

هفته‌ی پیشم که منتر دوا درمون فربد فوتبالیس بود. بچه‌ها یه توپ حواله‌ش کرده بودن، باد کرده بوده طفلی!

دستمو می‌کشم به تن پراید. به اندازه‌ی نیم‌سانت خاک روشه. رو شیشه‌ی عقبش می‌نویسم «لطفا مرا از گور بشویید». مامان سرشو از پنجره می‌کشه بیرون.

«چترت!»

ازش می‌گیرم. نم داره.

«این‌که خیسه.»

«آبش کشیدم. دیروز همین‌جور ولش داده بودی رو جاکفشی.»

چترو می‌ندازم رو پله‌ها و می‌زنم بیرون. بازم غرولند مامان.

«خدا بگم چی‌کارت کنه دخی! دوباره نجسش کردی که...»

مطمئن‌ام بارون نمی‌آد.

سمند مهران، از انتهای کوچه پیداش می‌شه. از در و پنجره‌ش خاک می‌ریزه. یه ماسک سفید نشونده رو دهن، دماغش، داره با رادیوش ور می‌ره. از بغلم رد می‌شه. موجشو پیدا کرد. اخبار، ساعت هفتو اعلام می‌کنه. سرفه می‌آد... تموم نمی‌شه... ماسک یادم رفت.

«... هرآن زنی که طالع او سرطان باشد، زنی باشد میان‌بالا، سفیدچهره، ابرومشکی، خوش‌رفتار. اعضای حال ایشان نشونه‌ی اقبال و دولت.»

پیرهن سفید عروس به تنم لق می‌زنه. می‌دونم یه جایی همین دور و برایی... کجا؟ نمی‌دونم. قوم و خویشا دوره‌ام کردن و از خوشی سرودست تکون می‌دن. از همه بیشتر مامان. پوستش داره می‌ترکه از خوشی.

ماشالا ماشالا می‌گه و اسپندو دور سرم می‌چرخونه. «اسپند دانه‌دانه، اسپند صدوسی دانه، بترکه چشم حسود و بیگانه...» بابا هم یه دستمال یزدی آب‌ندیده رو تو هوا می‌چرخونه، سرفه می‌زنه و کِل می‌کشه. یادش رفته دندون عاریه‌شم بذاره. دخترای دم‌بخت هم، بله برونه می‌خونن، بشکن می‌زنن و دسته‌گل و مدل پیرهن عروسمو ازبر می‌کنن واسه کپ زدن... ولی تو! همه چشم‌شون به دره، من بیشتر. می‌دونم نمی‌آی... ولی... درمی‌رم از اسپند و عود، می‌گردم تو کوچه‌ها... صدات می‌زنم... همه نگام می‌کنن... خنده... پچ‌پچ... هیس‌هیس... دندونِ جلوم لق شده... تا بهش دست می‌زنم، می‌افته... عر می‌زنم، دندونه تو دستمه و اشکام آبش می‌ده...

دست می‌برم تو دهنم. سر جاشونن. هر سی تاش. دهنم تلخ و شوره. بالش از آب دهنم نم برداشته. یه نور بدرنگ از جرزهای پرده می‌ریزه تو چشام. بازم ریزگرد‌ا... آخ‌خ‌خ... سیاتیکم...

صدای مامان می‌ریزه تو گوشم.

«بجنب دخی! ببین چه کله‌پاچه‌ای گرفته بابات!»

«می‌آم.»

«بیل می‌ندازم زیرت ها!»

پتو رو پس می‌زنم. هوا گرفته‌س. ابر و خاک و باد. کاش بباره و بشوره. وووی! درخت توتم سرده‌شه. داره می‌لرزه.

دیشب، تو خواب رفته بودم بالا ازش. یه دفه دیدم آقای علوی، دست به سینه ایستاده، غش‌غش می‌خنده. دندوناش دیگه عاریه نبود. گفت: «از کی تا حالا درخت توت، گیلاس عمل می‌آره دختر؟»

خندیدم، ولی از رو نرفتم. مامان درو باز می‌کنه، می‌پره تو.

«مگه با تو نیستم؟ دو د فه که صلات ظهر برسی، قید این کارم باید بزنی. می‌خوای بهانه دست اون جونور بدی؟»

همرام زنگ می‌زنه. جواب می‌دم. جواب نمی‌ده. شماره نیفتاده. پرایدم هشت ماهیه کنج حیاط کز کرده. از وقتی که خریدمش. گواهینامه‌مو باید بذارم در کوزه. شاید اگه یه مدت با داداش می‌رفتم تمرین، حل بود. دیروزم که قرار بود بریم تمرین، نیومد. گفت باید با فریبا برم دکتر، جراحی داره. گفتم: « وای چش شده؟»

گفت: «نگران نشو، سوراخ گوشش گشاد شده، گوشواره نگه نمی‌داره، دکتر می‌خواد بخیه‌ش کنه.»

هفته‌ی پیشم که منتر دوا درمون فربد فوتبالیس بود. بچه‌ها یه توپ حواله‌ش کرده بودن، باد کرده بوده طفلی!

دستمو می‌کشم به تن پراید. به اندازه‌ی نیم‌سانت خاک روشه. رو شیشه‌ی عقبش می‌نویسم «لطفا مرا از گور بشویید». مامان سرشو از پنجره می‌کشه بیرون.

«چترت!»

ازش می‌گیرم. نم داره.

«این‌که خیسه.»

«آبش کشیدم. دیروز همین‌جور ولش داده بودی رو جاکفشی.»

چترو می‌ندازم رو پله‌ها و می‌زنم بیرون. بازم غرولند مامان.

«خدا بگم چی‌کارت کنه دخی! دوباره نجسش کردی که...»

مطمئن‌ام بارون نمی‌آد.

سمند مهران، از انتهای کوچه پیداش می‌شه. از در و پنجره‌ش خاک می‌ریزه. یه ماسک سفید نشونده رو دهن، دماغش، داره با رادیوش ور می‌ره. از بغلم رد می‌شه. موجشو پیدا کرد. اخبار، ساعت هفتو اعلام می‌کنه. سرفه می‌آد... تموم نمی‌شه... ماسک یادم رفت.

نظرات کاربران در مورد کتاب آیینه‌ی قدی صدساله

برای این کتاب هنوز نظری ثبت نشده است
نظر خود را در مورد این کتاب بنویسید