دروزیان بلگراد
بیروت 1860
این داستان حنا یعقوب، همسرش هیلانه قسطنطین یعقوب و دخترشان بارباراست. ماجرای مصیبتهای این خانوادهی کوچک بیروتی که دلیلش بخت بد و حضور مردی میانقد و گندمگون با موها و چشمانی سیاه در زمان و مکان اشتباه است.
هیلانه بهخاطر سربازان و غریبان زیاد شهر از خروج زودهنگام هر روز او در آن دوران نگران میشد. جنگی داخلی در آن کوهِ سایهافکن بر بیروت رخ داد و بعد از درگیریها و کشتارهایی که سه هفته به طول انجامید دروزیان مسیحیان را شکست دادند و بر جبل لبنان تسلط یافتند. خبر کشتار چون مرضی مُسری دهان به دهان مردم به شهر دمشق رسید: مسلمانان با باروت به محلهی مسیحیان حمله کردند و آن را به آتش کشیدند. خون در مسیر مالروِ وسط کوچهها جاری شد. آنان که جان سالم به در برده بودند، به بیروت کوچیدند. مثل گله چهارپای خلاصشده از دست گرگ، از میان سنگها و خارها سرازیر شدند. دیوارهای قدیمی شهر را احاطه کردند و سپس به درون شهر ریختند. از ساکنان شهر بیشتر بودند. وقتی هیلانه بچههای قدبلند نیاندامی را دید که نیمهعریان با استخوانهای بیرونزده روی دیوار پشت خانه میپرند و به مرغدانی نزدیک میشوند، ترسید. سرش را که بیرون برد، فرار کردند. شبهنگام که همسرش به خانه آمد، ماجرا را برایش تعریف کرد و او هم از محل دقیق پریدنشان پرسید. صبح بدون سبد تخممرغ بیرون رفت. سنگ آورد و دیوار را بلندتر کرد. هیلانه هم در تعمیر آن، کمک حالش بود. در این میان، باربارا در آستانه، چهاردستوپا میرفت و با پروانههای رنگارنگ بازی میکرد. بوی بهار، به همراه نسیم، از باغ و بوستان به مشام میرسید اما امسال خوشبو نبود. هیلانه برای خرید نمک راهی بازار شد. کوچههای تنگ مسقف، میان کلیسای سیده نوریه و محلهی یهودیان را پر از خانوادههای جنگزدهای دید که سر بر بالین زمین نهاده بودند. با ترس سعی میکرد جاپایی برای خود پیدا کند. پا که روی کیسهای از کاه گذاشت دستی از زمین برآمد و مچ پایش را گرفت. پیش از آنکه فرصت ترس پیدا کند، صورتی سفید و بسیار زیبا نمایان گردید و مشتی که به پایش بود، شل شد. دختری حدوداً 6 ساله که با انگشتان سفید و کوچکش چشمانش را میمالید، برخاست. صبح بخیر که گفت هیلانه از لحن صدایش فهمید که خیلی گرسنه است.
بخشی از کتاب