روز اول ماه مهر هرگز نیامد
رمانِ «روز اول ماه مهر هرگز نیامد» از همان روی جلد کتاب آغاز میشود. هرچه باشد، نمیتوان از خاطر برد که روز اول ماه مهر برای نسلهای متمادی در ایران با خاطره و حسرت درآمیخته است و شوقی مبهم را به یاد میآورد که نخستین روز رفتن به مدرسه در تکتک ما برانگیخته است. و وقتی آن روز هرگز نمیآید، شوق و ابهام در یکدیگر ضرب میشوند و فضایی را به وجود میآورند که سراسر حس و هیجان و حرمان است. البته «روز اول ماه مهر هرگز نیامد» رمانی صرفاً دربارهی درس و مشق و مدرسه نیست، اما حس و هیجان و حرمان از صفحهصفحهی آن پیداست. میگوییم حس، و نمیگوییم احساس، چرا که نویسندهی رمان، جمشید ملکپور که یکی از پرکارترین کارگردانان تئاتر در دههی شصت بوده و بیشتر با تألیفات ارزشمند خود در حوزهی تئاتر شناخته میشود، همهی احساسات شخصی کاراکترهایش را در بستری تاریخی و اجتماعی به سیلان درمیآورد و به تصویر میکشد. اینگونه است که وقتی کتاب را میخوانید، لحظهلحظهی آن را چنان آشنا میبینید که گویی خود شما آن را زندهگی کردهاید، یا دستکم با آن در فیلمها، رمانها، شنیدهها و تصاویری که از روزهای انقلاب در ذهن شما نقش بسته است، برخورد داشتهاید، اما اشتباه نکنید؛ همهی اینها حاصل تخیلِ نویسندهای است که خوب میداند چگونه داستانی عاشقانه را به حادثهای بزرگ همچون انقلاب گره بزند و چنان وقایع شخصی کاراکترهایش را با رویدادهای سیاسی در هم بتند که تمیز آنها از یکدیگر بهسختی ممکن بنماید. اما این همهی کاری نیست که ملکپور در «اول ماه مهر هرگز نیامد» انجام داده است. او در عین حال داستان عاشقانهی خود را که در کوران حوادث سیاسی میگذرد، به فضایی سراسر شهری الصاق کرده است. شهری که بیشتر کاراکترهای رمان از آنجا میآیند، آبادان است؛ شهری کوچک اما بسیار مهم در تاریخ معاصر ایران که برای سالها نمادی از نوسازی و توسعهی صنعتی به حساب میآمده است، همزمان که آتشسوزی سالن سینما رکس آن در آستانهی انقلاب، آتش انقلاب را هم شعلهورتر میسازد. هم مدرنیزاسیون و هم انقلاب علیه آن؛ نشانههای همهی اینها را در آبادان میشود جست. شاید از همین رو باشد که میتوان رمانِ «روز اول ماه مهر هرگز نیامد» را نه داستانی عاشقانه و نه داستانی سیاسی، که در عوض، عاشقانهای سیاسی دانست در ادای دین نویسندهای به شهری کوچک که در آن به دنیا آمد و زیست و گرچه بعدها سالهایی طولانی را در گوشهوکنار جهان به سر آورد، اما هرگز چشم از زادگاه خود برنداشت؛ رمانی کمابیش قطور در 438صفحه که در 1394 از سوی انتشارات افراز منتشر شده و یکی از هفت نامزد دریافت جایزهی ادبی هفتاقلیم در بخش رمان در فروردین 1396 بوده است. با هم بخشی کوتاه از این رمان را میخوانیم: «عکس نسترن در کیف پولم شخصیت مرا برای همیشه عوض کرد: احساس کردم دیگر مجرد نیستم. متأهل شدهام و همسری به اسم نسترن دارم که در آبادان منتظر من است. دیگر به دخترها نگاه نمیکردم. نه در دانشگاه، نه در خیابان پهلوی که همچنان شبها گشتی میزدیم و شامی میخوردیم. دیگر برایم مهم نبود چه دختری زیبا بود و چه دختری چه لباسی پوشیده بود. همین احساس را مجید هم داشت.»