پیشگویی کن ای نابینا
ـ میخواهم پیوسته، تبعیدی آزادی بمانم. خویشتنام در تصرف است، و قناعت نمیکند مگر به انتقال یافتن از حالتی به حالتی دگر. فردا، آتش عصیانگری برافروخته میشود، و هرگزا آب را حمل نمیکنم. گوش و چشم خود را بر جَمالی میگشایم که چپ میکند بر نوری که میستیزد با ظلمتی که جز امتدادش نیست. نوری نابودگر خویش با آنچه او را زنجیر میکند، و پیِ نقیضی میکنم که جز نقاب دیگرم نیست. در تاریخی که او را کلمات میپوشانند. در مسافاتی که میپوشانم با خاکستر هرچیزی که نوشتم و مینویسم، و جَمالی را کشت میدهم که چپ میکند بر نوری نابودگرِ غیر. بل نابودگر خویش در سمت و سوی مجهولی که سؤال را میفهمد. او جواب نمیدهد مگر که سؤال دیگری مطرح کنم، که در مجاورت سکوت باشد. بالی در سنگی رپرپهکوب. چیزی که آمیخته میشود با عناصری دیگر، در حافظهای که خود چیزی جز زخم نیست...